بحقیقت برو و بگو آمدم..

 

عازم مشهدالرضایم اگر خدا بخواهد

وب ما هم مزین شده از کلمات نورانی حضرت آقا

انشاءالله عشق بازی کنید و حظ معنوی ببرید

--------------

بحقیقت برو و بگو آمدم

 

اگرگفتند اینجا چرا آمدی؟ بگو :

بکجا روم و بکدام در روکنم ...

این ره است و دگر دوم ره نیست                این درست ودگردوم در نیست

اگر گفتند به اذن کی آمدی؟ بگو:

شنیدم:

برضیافتخانه فیض نوالت منع نیست ؛ در گشاده است و صلادرداده خوان انداخته

اگر گفتند تا بحال کجا بودی؟ بگو:

راه گم کرده بودم

اگرگفتند چی آوردی؟ بگو:

اولا:

دل شکسته که از شما نقل است:

درکوی ما شکسته دلی میخرند و بس               بازار خودفروشی از آن سوی دیگراست

ثانیا :

جزنداری نبود مایه دارایی من               طمع بخششم از درگه سلطان من است

وثالثاً:

الهی آفریدی رایگان،روزی دادی رایگان،بیامرز رایگان،توخدایی نه بازرگان

اگرگفتند برونش کنید! بگو:

نمیروم زدیار شما بکشوردیگر               برون کنید ازاین در درآیم ازدردیگر

اگرگفتند این جراٌت را از که آموختی؟ بگو:

از حلم شما.

اگرگفتند قابلیت استفاضه نداری! بگو:

قابلیت را هم شما افاضه میفرمایید.

بازاگراز تو اعراض نمودند! بگو:

به والله به بالله به تالله               بحق ایه نصر من الله

که مو ازدامنت دست برندیرم                اگرکشته شوم الحکم الله

اگرگفتند مذنبی! بگو:

اولا ٌ:

شنیدم شما غفارید

ثانیاٌ:

من ملک نیستم آدم زاده ام

و ثالثاٌ:

ناکرده گنه دراین جهان کیست بگو                آنکس که گنه نکرده و زیست بگو

من بدکنم و توبدمکافات دهی               پس فرق میان من و تو چیست بگو

اگرگفتند این حرف هارا از کجا یاد گرفتی؟ بگو:

بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود               اینهمه قول و غزل تعبیه درمنقارش

اگرگفتند چه میخواهی؟ بگو:

جزتوماراهوای دیگرنیست               جزلقای توهیچ درسرنیست

 

حضرت علامه حسن زاده آملی،۱۰۰۱ نکته،ص۷۷

 

 

مالک اشتر گردان مالک اشتر

 

سردارشهید علی اکبر آویش فرمانده گردان زرهی قرراگاه خاتم الأنبیاء، جانشین گردان مالک لشکر 25کربلا+ تصاویر منتشرنشده

شبی خواب دیدم، فردی نورانی، قنداقه ای را به من هدیه می دهد و می گوید: این فرزند شماست، باید نام او را "علی اكبر" بگذارید، این فرزند پاک است و در آینده دارای مقامی والا می شود. با دیدن این خواب تا تولد علی اكبر، شبی را بدون وضو سر بر بالین نگذاشتم.

.http://up98.org/upload/server1/02/j/k954fdoye85zp729uwd.jpg

قبل از عملیات کربلای4، علی اکبر دست و پاهایش را حنا بسته بود، می گفت: امروز آخرین روز زندگی و روز شهادت من است. ریش اش رو خط انداخته بود و حتی موی سرش رو هم حنا بسته بود. می گفت: امشب عروسی من است؛ من دارم متولد می شوم. همه جا خرما پخش می كرد، می گفت: نقل عروسی من است. سیدی شال سبزی بهش داد. شال را گرفت، بو می كشید و می گفت: بوی تربت امام حسین (ع) می دهد. شال را به کمرش بست و می گفت: امشب كربلای من است، امشب من می روم و برنمی گردم.

مجروح شده بود، یک دسته گل گرفتیم رفتیم بیمارستان 17شهریور آمل. گفت: گل چرا آوردین برای من؟ اگه می خواستین خوشحال بشم به جای گل، عکس امام را برام می آوردین.

یه روز بهم گفت: خواهر جان! همیشه قبر گمنام و بی شمع و چراغ حضرت فاطمه زهرا (س) در نظرم می آید؛ دوست دارم روزی بشود که من هم جسدی نداشته باشم و گمنام بمانم. اگرهم دارم، یک مشت خاک بیشتر برای شما سوغات نیاید.

همسر شهید: علی اکبر اومد خواستگاری، پدربزرگم استخاره كرد و به پدرم گفت: دختر شما 6 سال بیشتر با او زندگی نمی كند و قسمت دخترت هم همینجاست. درست 6 سال و اندی بیشتر با هم زندگی مشترک نداشتیم.

اگر جانی دارم برای امام دارم. نفسم برای امام می آید. امام بگوید خودت را بكش، می كشم.

خدا کنه شهید عزیزم علی اکبر آویش و خانواده محترمشون از این پست مطلب راضی باشند و بنده را دعا کنن، که خیلی به دعای اونا نیازمندم. در ضمن لازم به ذکر است: نویسنده عزیز و بزرگوار حسین شیردل، خاطرات همسر شهید آویش را نوشته و بزودی کتاب ( زن باید مرد باشد ) چاپ و عرضه می شود. "پیروزپیمان"

در بیست و ششم مهر ماه 1366 در روستای « ترا» از بخش لاریجان شهرستان آمل نوزادی پا به عرصه وجود می گذارد كه ی نامش را علی اكبر می نهند.

مادر شهید می گوید:

شبی خواب دیدم، فردی نورانی، قنداقه ای را به من هدیه می دهد و می گوید: این فرزند شماست، باید نام او را "علی اكبر" بگذارید، این فرزند پاک است و در آینده دارای مقامی والا می شود. با دیدن این خواب تا تولد علی اكبر، شبی را بدون وضو سر بر بالین نگذاشتم.

من با مشقت زیاد از قبیل خیاطی و درست كردن گیاهان دارویی زمینه تحصیل علی اكبر را در سن شش سالگی در مدرسه « دینان » فراهم كردم.

http://up98.org/upload/server1/02/j/tr8n27hhz9ng3ymkfjbp.jpg

علی اكبر با توجه به سن كمی که داشت، بعد از مدرسه پا به پای پدر به صحرا می رفت و در كشاورزی و دامپروری به او كمک می كرد.

علی اکبر تابستانها چوپانی می کرد؛ چند تا گوسفند از کسی تحویل می گرفت، نگهداری می کرد و مزدش را از صاحب گوسفندان می گرفت.

یک سال قبل از پیروزی انقلاب بود، ‌هر شب، یک نوار با خودش می آورد و هِی گوش می كرد، گفتم: بچه جان این نوارها چیه که هر شب گوش می دی؟ گفت: سخنرانی های امام است؛ گفتم: شاه که خوبه؟ گفت: انشاالله سیدی عمامه به سر میاد و شاه را از بین می بره. با من قهر كرد و از خانه بیرون رفت؛ همان شب خواب دیدم امام خمینی روی سکویی در بهشت زهرا نشسته هستند و تسبیح در دست دارند، من هرچی می خوام به سمتشان برم می ترسم. فردا علی اکبر آمد، گفتم: بچه جان من دیگه این حرفا رو نمی زنم، گفت: چرا ننه؟ خواب دیدی؟ گفتم: نه خواب ندیدم، اما من می ترسم و دیگه در مورد سید هیچی نمی گم. بالاخره خوابم تعبیر شد و امام به ایران آمدند و به بهشت زهرا رفتند که علی اکبر هم آنجا بود.

http://up98.org/upload/server1/02/j/u7eop3h3g7nwk84yu18n.jpg

از مرخصی كه می آمد بچه ها را جمع می کرد، لباس سپاه به تن شان می کرد و می گفت: ننه، ببین چقدر زیبا ست، چقدر قشنگه.

مجروح شده بود، یک دسته گل گرفتیم رفتیم بیمارستان 17شهریور آمل. گفت: گل چرا آوردین برای من؟ اگر می خواستین خوشحال بشم به جای گل، عکس امام را برام می آوردین.

همیشه امام را خواب می دید و می گفت: ننه، خواب می بینم من و امام پیش هم نشستیم و با هم صحبت می کنیم.

علی اکبر از جبهه، خانه همسایه تلفن زده بود و با هم صحبت کردیم. خانمش گفت: اكبر اكبر،‌ به ما ملک دادند، ‌برادرت علی اصغر آمد رنگ بریزد، می خواهیم خانه بسازیم. گفت: بیخود کردی. چرا قبول کردی که ملک را بگیری؟ نه من آن ملک را می خواهم نه در آن نماز می خوانم؛ همینطور هم شد.

آخرین باری كه آمد خداحافظی كند، سر پدرش رو بوسید، دل من رو هم بوسید. با خودم فکر کردم كه بچه من چرا اینبار اینجوری خداحافظی می کنه؟! رفتم خانه دخترم که یكبار دیگه سیر سیر ببینمش. دیدم دخترم گریه می كنه كه علی اکبر آمد، خداحافظی كرد و گفت: گلوی مرا ببوس گلوی من باید تیر بخورد.

http://up98.org/upload/server1/02/j/snpt0dmr1e1ejcxnzl.jpg

همسر شهید می گوید:

تو درگیری های انقلاب بود، علی اکبر رو دیدم بعدها آمده بود مغازه پدرم و در آنجا کار می کرد چون خانواده فقیری بودند، روزها کار می کرد و شب ها درس می خواند.

علی اکبر به خاطر رفت و آمد های زیاد من به مغازه مرا می دید ولی مطمئن نبود که من دختر وثوقی هستم یا نه. تو درگیری ها قبل از انقلاب مرا دیده بود با من دعوا کرده بود که چرا تنهایی به درگیری آمده ای؟ تو بچه کی هستی؟ منم گفتم: به تو چه بچه کی هستم؟ چرا جلوی من ایستادی و مرا هل دادی؟ گفت: اگر این کار را نمی کردم تیر به تو اصابت می کرد و کشته می شدی. از بس که عشق راهپیمایی داشتم پابرهنه بودم. گفت: پابرهنه هم که هستی. کفشت کو؟ گفتم: از ترس پدر و مادرم دمپایی رو گذاشتم خونه، تا پدر و مادرم فکر کنند من خونه هستم یا رفتم خونه عموم. علی اکبر برادرم رو دیده بود و بهش گفته بود. خیلی از دست برادرم کتک خورده بودم منو فلک کرده بود ولی باز هم با پاهای فلک شده یواشکی به راهپیمایی می رفتم. که کم کم علی اکبر به من دل بسته بود و من هم نمی داستم عاشقی یا دل بستن یعنی چه؟

http://up98.org/upload/server1/02/j/6n0t57uix3xl0gsxh1ut.jpg

علی اکبر رفته بود سربازی و چون امام دستور داده بود از سربازی فرار کرده بود و دوباره آمده بود و در درگیری ها شرکت می کرد.

علی اکبر دوچرخه ای داشت و همیشه از راه کلاس قرآن تا منزل بصورت پنهانی مواظب من بود و من اصلاً نمی دانستم.

در همان شبهای درگیری، شبی علی اکبر آمد خانه ما و از من خواستگاری كرد. پدرم گفت: به من وقت بده، فكر كنم و از بزرگترها سوال كنم. پدرم رفت پیش پدربزرگم استخاره كرد. پدر بزرگم گفت: دختر شما 6 سال بیشتر با او زندگی نمی كند و قسمت دخترت هم همینجاست. منم پیش پدربزرگم برای عرض ادب رفته بودم که پدربزرگم گفت: دختركم، انشالله خوشبخت بشوی زندگی شما 6 سال بیشتر نیست، انقلاب می شود پیرمردی می آید كه سید است عمامه دارد، خیلی مقام دارد. جنگ می شود. بچه بودم حالیم نمی شد امام آمد، بین تاریخ 12 بهمن تا 22 بهمن ما عقدمان را كردیم و حاصل زندگی کوتاه من با علی اکبر چهار فرزند به نام های: هاجر، شکرالله، زینب و اکبر شد.

شب اول ازدواج دست من و خودش را روی قرآن گذاشت و گفت: این قرآن بین من و شما باشد كه نه من به پدر و مادر شما بی اعتنایی كنم و نه شما به پدر و مادر من.

http://up98.org/upload/server1/02/j/38h8bqk4q6uuighgdaj.jpg

3 ماه بعد از ازدواجمون من باردار بودم، شبی از خانه پدرم به خانه خودمان می رفتیم. منافقی آمد جلوی ما، خواست تفنگ را در آورد. علی اکبر گفت: همسرم را نكشید، مرا بكشید .طوری رفتار كرد كه منافق خجالت كشید و رفت.

یه روز من و علی اکبر، سردار شهید حشمت الله طاهری(فرمانده گردان مالک) رو دیدم که در حال خانه سازی بود ، بدنش مجروح بود و عفونی شده بود و با همان وضع کیسه آجر را بر دوش اش حمل می کرد. بچه هایش هم کوچک بودند و نمی توانستند به او کمک کنند. علی اکبر گفت: الهی برادرت بمیرد با این وضع داری آجر حمل می کنی. خلاصه آن روز تا غروب علی اکبر به او کمک کرد.

همیشه قسمتی از حقوقش را به خانواده های مستمند و یا به خانواده هایی که ‌نفت نداشتند كمک می كرد. زندگی پدرش را علی اکبر می چرخاند آن موقع ماهی 5000 تومان حقوق می گرفت، 2000 تومان به پدر و مادرش كمک می كرد همیشه می گفت: چه من زنده باشم چه نباشم وظیفه ات است ماهی 2000 تومان را به پدر و مادرم بدهی. بعد از شهادت علی اکبر، پدرش از بس اكبر اكبر گفت، دو سال بعد جان داد.

وقتی برادرش عباس شهید شد، جنازه اش را آورده بودند محمودآباد. عباس وصیت کرده بود: جناز ه ام را برادرم باید بلند کند تا برادرم علی اکبر نیاید هیچ کس وظیفه ندارد به من دست بزند. از طرفی علی اکبر هم جبهه بود، به او خبر دادند و بالاخره هر طور شده با یک هلی کوپتر خودش را رساند. وقتی آمد گفت: عباس از من جلو افتاد، من آرزو داشتم شهید بشم و عباس باشد بچه های مرا سر و سامان بدهد ولی حالا من چطوری بچه هاشو جمع کنم.

http://up98.org/upload/server1/02/j/i5q9aeyzgg63njofoq84.jpg

بعد از شهادت عباس من و علی اکبر چند روزی را در خانه آنها بودیم طی این مدت مثل دو تا غریبه بودیم خیلی کم با هم حرف می زدیم. با بچه ها هم زیاد حرف نمی زد و باهاشون بازی نمی کرد، فقط بچه های عباس رو روی زانویش می نشاند. به من می گفت: پیش زن داداش با من شوخی نکن، با من زیاد حرف نزن.

آخرین باری که داشت به جبه می رفت، گفت: جان تو و جان بچه ها، من این دفعه بر نمی گردم. منم شب قبلش خواب دیده بودم، که یک خانم و آقایی آمدند خونه ما و منم داشتم کفش های علی اکبر رو واکس می زدم که آنها گفتند: آقای شما شهید می شود، اما شما ناراحت نباشید. منم تو خوب حرفهایی زدم که علی اکبر شنیده بود. اتفاقاً علی اکبر هم می گفت: در عالم خواب خبر شهادتش را به او داده اند. ما، در چالوس مستاجر مردم بودیم، هیچگونه ناراحتی نداشتم. صبح بود؛ با قرآن، علی اکبر را بدرقه كردم. گفت: برو خانه. من خانه نرفتم، دو تا كوچه جلوتر رفتم دیدم، نه او می تواند برود نه من می توانم برگردم. به من الهام شده بود که علی اکبر از دستم می رود، خودش هم متوجه بود.

شب شهادت علی اکبر بچه آخرم به دنیا آمد. بچه های صدا و سیما آمدند بیمارستان چالوس با من مصاحبه كردند، با علی اکبر هم مصاحبه کرده بودند که علی اکبر گفته بود: همسرم امشب یا فرداشب موقع زایمانش است. مصاحبه من و علی اکبر را همزمان پخش كردند. رفتند پیش پدر و مادرم و گفتند: شما به همسر او اطلاع ندهید او الان زایمان كرد، ممکن است حالش بد شود. 10 روز بعد، سردار میرشكار و آقای اصغر رضایی نامه ای از زبان علی اکبر درست كردند و به من دادند. كه در نامه علی اکبر گفته بود: حالم خوبه. گفتم: علی اکبر چرا هنوز برای من زنگ نزده؟ از دو روز قبل جاری ام آمده بود تا مرا برای شنیدن خبر شهادت آماده كند ولی نتوانست. در زدند من در را باز كردم رفیقای علی اکبر و برادرانش آمدند. گفتم: چی شد ؟ علی اکبر شهید شد ؟ دیدم سرشان را خم كردند. من بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم تو بیمارستان بودم. اوایل نمی توانستم خودم رو قانع كنم كه علی اکبر شهید شده. بعداً ‌فكر كردم که باید مادرانه بچه هایم را بزرگ كنم و برای فرزندانم هم پدری كنم و هم مادری.

بعد از شهادت علی اکبر شبی پسر آخریم اکبر خیلی گریه می کرد به همراه اکبر بقیه بچه ها هم گریه می کردند منم خیلی خسته شده بودم بچه را زدم گفتم: من که مردم، بابات هم که رفت تو چرا داری جون منو می گیری؟ خوابیدم. در عالم خواب دیدم علی اکبر به من می گه: من نرفتم، بلکه همیشه پیش شما هستم. دل بچه درد می کنه. پاشو یه نبات درست کن تا بچه بخوره. در همین حین احساس کردم بلند شدم و نبات درست کردم و دارم به بچه می دم ولی به خودم آمدم دیدم دارم به بچه شیر میدم لحظاتی نگذشت که بچه آروم شد.

http://up98.org/upload/server1/02/j/08ua7nqsxi7iwcgxtqcw.jpg

خواهر شهید، رقیه آویش می گوید:

خیلی مرا دوست داشت یکبار هم صدای مرا ضبط کرده بود و با خودش به جبهه برده بود و هر وقت دلش تنگ می شد صدایم را گوش می داد.

آقای نجف زاده می گفت: من و علی اکبر شبی مراقب گوسفندان بودیم. هر از گاهی برای سرکشی به گوسفندان بیدار می شدم. دیدم داخل چادر زمزمه است، رفتم، دیدم كه علی اکبر در حال نماز و ذكر است. هیچ گاه، بدون وضو نبود و شب هم با وضو می خوابید.

همیشه دوست داشت شهید شود و به من می گفت: هر كجا كه شهید شدم. یک مشت خاک هستم. مرا بیاورید و در وطنم، کوه امیری،محل ترا دفن كنید.

http://up98.org/upload/server1/02/j/2ww7p6yajsjm4cqjuj0.jpg

خواهر شهید، فاطمه آویش می گوید:

شش سالم بود، یادم هست آمادگی می رفتم، علی اکبر کلاس پنجم ابتدایی بود. موقع رفتن به مدرسه نمی توانستم پیاده برم و یا حتی زمستان برف می بارید؛ علی اکبر كولم می کرد و منو به آمادگی می برد.

شبی رفته بودیم خانه علی اکبر، بچه ام كوچک بود. نیمه شب پا شدم به بچه ام شیر بدم، دیدم علی اکبر مشغول راز و نیاز با خداست و زار زار گریه می كند. درحال شیر دادن به بچه او را می دیدم و من هم گریه می کردم. علی اکبر متوجه شد که من دارم گریه می کنم؛ بهم گفت: دیگه نبینم خواهرم اشک می ریزد و خیلی به من سفارش کرد که به کسی نگویم او را در حال مناجات و گریه دیده ام.

رفته بودم نوشهر، خانه علی اکبر. دیدم با ماشینی آمده که از بس ماشین خاکی و گلی هست اصلاً ماشین معلوم نیست. و تو ماشین کلی از لباسهای رزمندگان را آورده؛ تمام لباس ها را به حمام بردم و شستم. گفتم: ماشینت چقدر گلی هست؟ گفت: خواهر جان این گِل ها همه اش آغشته به خون شهدا است. خم می شد و گِل ها را می بوسید.

http://up98.org/upload/server1/02/j/swp0t2fnxiyg57kx16m4.jpg

یک سال قبل از اینكه علی اکبر پاسدار بشود، شوهرم (علی اصغر نام آور) پاسدار بود. هر وقت علی اکبر به خانه ما می آمد. لباس پاسداری علی اصغر را می پوشید، از اعماق وجود، بو می کرد و می بوسید. می گفت: آیا من این لیاقت را دارم روزی، لباس سبز و مقدس سپاه را بر تن کنم؟ گفتم: داداش این لباس را پوشیدن هنرو افتخار است ولی فكر زن و بچه ات را نمی كنی؟ دامادت رفته من و دو تا بچه را گذاشته و همیشه به مأموریت می ره و من سختمه. گفت: نه! اصلاً این حرف را نزن او جنگ می كند ولی یک جنگ دیگر تو در پیش و رو داری. پشت جبهه تو ثواب بیشتری می بری.

http://up98.org/upload/server1/02/j/gakp0v8nxy544vbrryp9.jpg

شب شهادت علی اکبر خواب دیدم که چند تا دیگ بزرگ روی اجاق تکیه ییلاق ما ست و جمعیت زیادی جمع شده بودند و می گفتند: بچه عمورضا (پدرشهید) حاجی شده و از مکه داره میاد. همه لباس سفید تنشان بود، شاد و خوشحال بودند، آذین بندی کرده بودند و می گفتند: عمو رضا می خواد ولیمه بده. دیدم علی اکبر با لباس احرام داره میاد و ما داشتیم جلوی پاش گوسفند قربانی می کردیم. صبح که از خواب بیدار شدم صدقه دادم. رفتم خانه پدرم. به برادر بزرگم گفتم: خبر از اكبر داری؟ گفت: آره، نامه اكبر اومده، سالمه. باز دلم شور می زد. رفتیم تو تشییع جنازه سردار شهید ابوالحسن محمدزاده شرکت کردیم؛ دیدم یه زمزمه هایی میاد و مردم می گن: خیلی ها شهید شدند و یکسری را هم نیاوردن. من خیلی دلواپس شدم زن داداشم هم چند روز بود که زایمان کرده بود رفتم نوشهر. دیدم كه روی تخت نشسته و بچه هم بغل دستش نشسته. یكی انگار به من می گفت: این بچه الان بی بابا شده. رفتم توی اتاق داداشم عكسشو بغل كردم و گریه كردم. زن داداشم گفت: چته فاطمه؟ چرا گریه می کنی؟ گفتم: هیچ، دلم برای علی اكبر تنگ شده. دلم شک زده بود،پیگیر شدم و از دوستان داداشم خبرش رو می گرفتم. هیچکس یک جواب درست و حسابی به من نمی داد. بالاخره رفتم پیش شهید احمد نصرالدین. می گفت: خمپاره خورد شكمش را پاره كرده و اجزای شكمش ریخت بیرون؛ چون فشار پاتک دشمن زیاد بود نتوانستیم او را به عقب بیاریم. قبل از عملیات، علی اکبر دست و پاهایش را حنا بسته بود، می گفت: امروز آخرین روز زندگی من و روز شهادت من است. ریش اش رو خط انداخته بود و حتی موی سرش رو هم حنا بسته بود. می گفت: امشب عروسی من است؛ من دارم متولد می شوم. همه جا خرما پخش می كرد، می گفت: نقل عروسی من است. سیدی شال سبزی بهش داد. شال را گرفت، بو می كشید و می گفت: بوی تربت امام حسین (ع) می دهد. شال را به کمرش بست و می گفت: امشب كربلای من است، امشب من می روم و برنمی گردم.

http://up98.org/upload/server1/02/j/d35nudw5t1d2xarxvi.jpg

یه روز بهم گفت: خواهر جان! همیشه قبر گمنام و بی شمع و چراغ حضرت فاطمه زهرا (س) در نظرم می آید؛ دوست دارم روزی بشود که من هم جسدی نداشته باشم و گمنام بمانم. اگرهم دارم، یک مشت خاک بیشتر برای شما سوغات نیاید.

دست نوشته آسمانی سردار شهید علی اکبر آویش

http://up98.org/upload/server1/02/j/8kx94x6r5ycp3n6j7sh4.jpg

خدایا دیگر نگذار غم عزیزان هم رزم را ببینم، پس حقیر را نیز در جمع آنان قرار بده.

سرانجام این سردار گمنام لشکر 25 کربلا در تاریخ: 1365/10/10 در منطقه ام الرصاص از دیده های دنیوی محو می شود و در سال 1371 فقط به یادگار با یک دست لباس مقدس سپاه در شهرستان آمل، منطقه لاریجان، کوه امیری گلزارشهدای ترا، تشییع شده و هنوز حتی آن یک مشت خاکی که از خودش وعده داده بود هم برنگشت. ضمناً هنوز هم همسر شهید چشم به در دوخته است و منتظر دیدار علی اکبر اش است.

 

شادی روح همه شهدا فاتحه ای با صلوات...

این داستان نیست، مظلومیت سربازان روح الله است، پس ادامه دارد تا ظهور...

به کوشش: پیروزپیمان

ماخذ : مرکا



به یاد مرد آسمانی سردار محمد اسماعیلی

 

"هواللطیف"

سردارمحمداسماعیلی

 

   رهرو راه عشق

تقديم به روح پر فتوح محمد اسماعيلي عزيز كه از همه عالم تنها دوست را برگزيد و دل سپرد .

دلداه اي دل سپرده، تنگ غروب ، پاشنه همت را بركشيد و كوله بار رخصت را بردوش

 گرفت و با عصاي بصيرت قدم در مسير شيدائي نهاد .

اسباب سفر آماده و به قاعده ، مسير  راه به ظاهر مشخص و معلوم ، به خيالش كه

 راه ، سهل است و آسان و دلخواه در دسترس است و فراوان .

غافل از آنكه آنچه مي بيند ظاهر است و پوسته ، صورتي است آراسته ،كه دل ،شيفته آراستگي

ظاهرش شده است و در اين كش و  قوس  بازي عشقش را خورده است و ديگر هيچ نمي داند،

نمي داند كه به شوق كوي دلدار و دمي آسودن در كنار يار ،

بي همرهي حضرتش نمي توان عزم سفر كرد و فكر خطر نمود .

طي  اين مرحله بي همرهي خضر مكن              ظلمات است بترس از خطر  گمراهي

لنگ لنگان قدمي بر مي داشت و در خيالش شوق وصال يار را مي پروراند و هر دم خود را در نزديكي

 او حس مي كرد و در اين مسير پر فراز و نشيب ، شبه را شمايل يار مي يافت و تاريكي راقامت دلدار.  

عاشق صادق كجا در روز و شب آ                      كي هواي خام گيرد دار و جاه و نام دارد

  هر گام كه به جلو مي رفت، دهشت بيشتر و راه دشوار تر جلوه مي كرد  و سختي فزونتر مي شد .

ره عشق است و نيش و نوش دارد                    هزاران گردنه در پيش دارد

 رهي دور و دراز ،  جاده اي تاريك و سياه و كوره راهي باريك در پيش رو  .

 سرگشته و حيران ، بي رمق و نالان ، با اندك حال،

در رهت طي مراحل نكنم پس چه كنم               در سر كوي تو منزل نكنم پس چه كنم

 چند بار با خود قصد برگشتن راه پيموده را داشت ،  اما نه جسم ،كشش برگشتن را داشت

و نه غيرت اجازه ترك اين كوشش ، چون كوس رسوائي شيدائي او در همه جا به صدا درآمده بود

و  طبل عاشق پيشه گي اش از پشت بام شرم و حياء ، در حياط همسايگان منتظر  افتد .

اگر تاب برگشت داشت ، ديگر روي بازگشت را نداشت و در اين اثنا گراني بار ، طاقت از كف ربوده 

 و زحمت را دوچندان ساخته بود ، شانه ها تاب تحمل نداشت و قامت  در زير  بار منت دوتا گشت .

زبان به نجوي گشود و از شدت درد باد صبا را واسطه قرار داد و با خود استغاثه كرد :

       صبا گو آن امير كاروان را                         مراعاتي كند اين ناتوان را

      ره دور است و باريك است و تاريك       به دوشم مي كشم بار گران را

غم و درد ، لحظه لحظه خيمه ي سنگينش را بر تمام وجودش مي گستراند

 و ضعف و بيچارگي گريبانش را مي گرفت .

آه از دل و آه از دل آه از دل ناقابل         آه از دل افسرده و آه از دل بي حاصل

در آن پريشان حالي و اضطراب ،بساط بهانه را بر زمين نهاد و با لجاجت كودكانه در سراچه دل

به جستجوي تحفه اي كمياب پرداخت، باشد كه مقبول طبع افتد و كارساز درد بي درمان بي كسي

و تنهائي او شود و مرحمي بر جراحت عميق دل ريشش گردد .

در راه عشق دم به دم عذر و بهانه چيست ؟               خوشتر ز عشق و زمزمه عاشقانه چيست ؟

هر چه بيشتر بر سفره بهانه جوئي و چون و چرائي دست مي برد ، دست هايش بيشتر خالي مي شد

و هرچه با نگاه عميق بر نواله چند روزه غور مي كرد چشمانش بيشتر احساس تشنگي

و گرسنگيمي كرد .و متعجب از اينكه من كيستم ؟

 و چاره اي نديد جز آنكه به سياه مشق كردن من كيستم بر صحيفه دل مشغول گردد .

اي دوستان مهربان من كيستم من كيستم ؟              اي همرهان كاروان من كيستم من كيستم؟

اين است دائم پيشه ام كز خويش در انديشه ام               گشته مرا ورد زبان من كيستم من كيستم ؟

حيرت اندر حيرت كه گمگشته وادي بيدلي است . نه سوي به سوي او و نه روي به روي او  قرار دارد

تا چشم دل را  با قبله وجودش ميزان سازد و تكبير آگاهي را از گلدسته هاي شعورش به صدا در آورد .

از درد بي كسي و بي خبري و تنهائي و تاريكي در بيابان سرگشتگي به سوز و گداز افتاد

و اشك از ديدگان جاري ساخت و گريبان چاك زد

باز در سوز و گدازم ز تف دل چه كنم             كار مشكل شده، مشكل شده، مشكل، چه كنم

دفتر عمر گشودم كه چه بگذشت ز عمر               هيچ نگذشت مگر عاطل و باطل چه كنم

توبه كردم كه دگر رندي و مستي نكنم               بار توبه نرسيده است به منزل چه كنم

دست بر سر و صورت مي زد و و رخساره نيلي مي كرد و اشك خون بر گونه ها غلطان مي ساخت. 

 آنقدر گريست و ناله كرد كه از فرط ضعف و بي حالي، نقش بر زمين شد و ديگر نه چيزي مي ديد و

 نه چيزي مي شنيد، تا آنكه در آن عوالم بي خبري كور سوئي به سويش در حركت بود

و هر چه نزديك تر مي شد نور و روشنائي در آن ظلمات شب ديجور بيشتر و بيشتر مي گشت

 تا ديگر اثري از تاريكي و وحشت نبود و به ناگاه با چشم دل ديد 

 يكي فرزانه دانا سرشتي                                      يكي جانانه رشك بهشتي

 يكي دلداده روشن رواني                                             يكي شوريده شيرين بياني

چو بلبل از گل و گلبن شود مست                       مرا گفتار نغزش برده از دست

پيري به غايت در كمال ،كه حسن بود و حسن خو و حسن جمال .

چشم التفات به او دوخت و دست محبت بر سر و رويش كشيد و مهربانانه و پدرانه درس عشق را

با زباني رسا  براي او تقرير كرد .كه اي سالك بيابان عاشقي .

چه با خود كرده اي كه اينگونه زخم ها خورده اي و اين گونه  درد ها چشيده اي ؟

شفاي درد هاي خويش يكسر                           ز بسم الله مي جو اي برادر

حديث حضرت ختمي مآب است                  كه بسم الله كليد هر كتاب است

پير فرزانه روشن ضمير  دستش بگرفت و در مسير عشق و غيرت به حركت در آمد و

عاشقانه براي او نجوا مي كرد

 ربايد دلبر از تو دل ولي آهسته آهسته              مراد تو شود حاصل ولي آهسته آهسته

سخن دارم ز استادم نخواهد رفت از يادم               كه گفتا حل شود مشكل ولي آهسته آهسته

تحمل كن كه سنگ بي بهايي در دل كوهي               شود لعلي بسي قابل ولي آهسته آهسته

مزن از نا اميدي دم كه آن طفل دبستاني               شود دانشور كامل ولي آهسته آهسته

پدر پير مهربان، منزل به منزل او را با خود همراه ساخت و صبورانه و دلسوزانه برايش از دفتر دل مي گفت

سرمايه راهرو حضور و ادب است            آنگاه يكي همت و ديگر طلب است

ناچار بود رهرو از اين چار اصول            ورنه به مراد دل رسيدن عجب است

 رهرو طريق عشقبازي  از اين طرفه شيرين ، فرهاد وار برخاست و دست ها بر چشم سائيد

 كه چه شده است ؟ خوابم يا بيدار ؟ مستم يا هوشيار ؟ آرامم يا بي قرار ؟

 باز دلم آمده در پيچ و تاب                                        انقلب ينقلب انقلاب

همچو گياه لب آب روان                                  اضطرب يضطرب اضطراب

آتش عشق است كه در اصل و فرع                            التهب يلتهب التهاب

نور خدايست كه در شرق و غرب                       انشعب و ينشعب و انشعاب

مي نشست و بر مي خاست، مي خواند و نعره مي زد .

از پاي تا سر همه نور ولايت است        نور ولايت است و برون از حكايت است

از دل هر آنچه خاست خدا خواست                بنگر كه لطف دوست به دل تا چه غايت است

شور و شعف و بانگ و طرب تمام وجودش را در ربوده بود .

اين نيمه شب است و ما و دلبر                         بزم طرب است و ما و دلبر

وجد است و سرود عاشقانه                       ناي چلب است و ما و دلبر

گپ هست ولي فروتر از همس                         از لب به لب است و ما دلبر

راز است نهانتر از نهاني                                  رمز عجب است و ما و دلبر

زجاي برخاست سرمست و واله ، مدهوش بود اما هوشيار ، كور بود اما بينا ، كر بود اما شنوا ،

همه جا نور بود و روشنائي ، همه چيز ديدني بود و رو به فزوني .

ديگر خبري از وحشت و دهشت نبود . خبري از تنهائي و تاريكي نبود . راه روشن بود و مسير مشخص ، 

اطمينان و آرامش در دل و ثبوت و سكون در وجود . يكپارچه تشهد بود و توحد . يكدست توجه بود

و تسبيح . دهان و زبان به تهليل گشوده و اعضاء و جوارح به تعظيم و تسليم رضا داده.

جز تو ما را هواي ديگر نيست                      جز وصال تو هيچ در سر نيست

اين ره است و دگر دوم ره نيست               اين در است و دگر دوم در نيست

دلگشاتر ز محضر قدست                             محضر هيچ نيك محضر نيست

جانفزا تر ز نفخه انست                              نفخه مشك و عود و عنبر نيست

خوشتر از گفته تو گفتاري                                 بهتر از دفتر تو دفتر نيست

استوار و راسخ ، بي نامي و گمنامي را بر خود نهاد و روشنائي و نيك نامي را اصل و نصب خود قرار داد

و از همه روزگار ساده خواهي و ساده زيستي را پيشه خود قرار داد تا بهترين ره توشه را بر حركت

در مسير حريم دوست با خود همراه سازد

ز هجرانت دل ديوانه دارم                            به صحراي غمت كاشانه دارم

به اميد وصالت اي گل من                                چو بلبل ناله مستانه دارم

روزه سكوت را پيشه خود ساخت و تنهائي را در ميان تن ها، همدم و مونس خود قرار داد

و چشم به غروب آفتاب مي دوخت و منتظر بود، بي قرار بود و بي قراري در تار و پود وجودش موج مي زد ،

با چشمان خسته و با دل بشكسته و با  دهان بسته  در انتظار بود تا صبح روشنش بدمد ،

محبوب من كه دائم هستم به گفتگويت              معشوق من كه دائم هستم به جستجويت

آيا شود كه روزي روزي شود حسن را                  احسان گونه گون و الطاف نو بنويت

 آيا شود كه روزي با چشم خويش بينم               آن قامت رسا و رخساره نكويت

آيا شود كه روزي تفتيده جان ما را                 از تشنگي رهايي زآب زلال جويت

آيا شود كه روزي اين زار ناتوان را                 باري دهي زلطفت پايي نهد بكويت

آيا شود كه روزي اين عاشق وصالت                  دستي رساند اندر دامان مشكبويت

آيا شود كه روزي اندر برت حسن را               گويي چه خوش رسيدي اينك به آرزويت

 

سرانجام بي قراري ها و شب زنده داري ها و انتظاري ها ، چاره ساز شد و عنان از كف محبوب دل

شيفته در رفت و حبيب شفيق را پس از اداي نماز عشق و چهار تكبير بر غير، صلا در داد

و به سويش فرا خواند .

دلخواه ما را داده به خود راه                                       الحمد لله الحمد لله

يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً

فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَادْخُلِي جَنَّتِي

سعید معادی

--------------

"سرچشمه آب بقاء "

تقديم به برادر دنيائي و اخروي ام سردار جهاد اكبر و اصغر محمد اسماعيلي عزيز
 
تزكيه حقيقي در عالم تنها متعلق به يك گروه است و آن مخلصين عالم هستند. چرا كه آن كسي كه
 
فقط و فقط براي خدا كار كرد و اعمالش را فقط براي ذوالجلال و الاكرام قرار داد،
 
يقيناً تزكيه حقيقي و مُزكَّي مي شود و اوست كه فقط رستگار مي شود.
 
راه اين تزكيه هم قلب است، قلبي كه به وجه الله خالص شد، طبعاً عامل فلاح و رستگاري مي شود.
 
در عالم خيلي ها به دنبال اين هستند كه فلاح و رستگاي برسند و وقتي از اين دنيامي روند،
 
عاقبت به خير بروند و يقين داشته باشند كه فرداي قيامت حداقل دوزخ جايگاه كارشان نيست.
 
پيامبر رحمت محمد مصطفي (ص) فرموند: قدافلح من اخلص قلبه للايمان
 
يعني به تحقيق آن كسي رستگار گشت كه قلبش را براي ايمان خالص كرد،
 
يعني مومن شد و دلش را براي ايمان به حضرت حق، خالص شد.
 
خدايا من ناقابل شهادت مي دهم يكي از عزيزان مخلص عصر ما سردار محمد اسماعيلي بود.
 
در آداب سير و سلوك ما آمده است كه اگر كسي چهل روز خود را براي خدا خالص گرداند
 
 چشم هاي حكمت از قلبش به زبانش جاري مي شود و من كه مدتي دوستي و رابطه عاطفي
 
 با محمد عزيز داشتم گواهي مي دهم كه نه چهل روز بلکه چهل ماه هم شايد بيشتر
 
اين دستورالعمل را وي اجرا نمود.
 
بنده قصد ندارم خاطر عزيزان را در اين ايام و جلسه روحاني تلخ نمايم واز طرفی هم
 
خیلی از مسایل را هم بیان نکنم بهتر است اما اوج آزادي و اخلاص محمد عزيز در عرصهء اجتماعي
 
و سياسي را در انتخابات چهارم مجلس ديدم. زماني كه عده­اي منفعت طلب به نام دين و ديانت
 
وارد شده بودند و به مكر و رياكاري قصد سرقت ايمان مردم را داشتند....
 
بگذاريم و بگذريم و فقط به راه و روش خودسازي و خودسوزي محمد عزيز روي آوريم
 
و همچون این عارف بالله اين شعر را زمزمه و عمل كنيم كه:
 
         در خلوت شبهاي تارت مي تواني               آري بكف سرچشمه آب بقاء را...
 
 
روحت شاد محمد جان
 
بنده کوچک خدا_محمدتورنگ

--------------

"خدا بزرگتر از درد های ماست رفیق"

هر روز که رود زمزمه گر زمان به دریای گذشته ها پیوند می خورد،

هر روز که این کره خاکی به رسم عادت دیرینش، دیدن و ندیدن خورشید مهربان را تکرار می کند.

زمانه مکار از انسان مسافر، گنجی می ستاند به نام عمر؛ گنجی که با رنج می گذرد و بیچاره انسان

که در زندگی روزمره اش غلت می خورد بی آنکه بداند آنچه از او ستانده می شود رنج نیست ،

گنجی ست گرانبها و دیگر باز نخواهد گشت...

و در این میان انگشت شمارند رندانی که دریافتند راز این زیستن کوتاه را و دانستند که جز شیدایی ،

راهی برای رسیدن نیست و شیدا شدند.

دریافتند که عمر سفر کوتاه است ، باید توشه بردارند و بروند...برداشتند و رفتند...

آری...سبک بارانی که مس وجود به کیمیای محبت طلا کردند...

رنج ها کشیدند تا گنجها بردند و حالا ما مانده ایم با کوله باری از حسرتها ، ترسها ، اضطرابها

با خیالی مشوش که نه پای رفتن است و نه جای ماندن...هم گنج رفته و هم رنج مانده!

با راهی دراز و چشمهایی که غبار فتنه ها بصیرتشان را تار کرده است.

 -----

راستی ، آیا در کاروان عاقبت به خیرها جایی برای ما هم خواهد بود؟

و آیا می شود با همان سبک باران انگشت شمار چشم در چشم شد ؟

و راز این سالهای تلخ را بازگو کرد؟

آیا می شود پرسید راز این عروج باشکوه را از این همه پرنده های عاشقی که رفتند و ما را خواندند

و ما بی آنکه اجابت کنیم ، بال هایمان را چیدیم و زمینگیر شدیم ؟!

 -----

آری ... او هم رفت ؛ مثل همه هم پروازهای خوبش...

پرواز کرد به شوق آسمانی که بسیار بسیار از این پهنه آبی بالای سرمان ؛ بزرگتر و زلال تر است.

پرواز کرد... چون دل به بیکران آبی زد؛ بی واسطه...

چون دریافته بود که قلب ، عرش الهی ست و باید به همانجا گره بخورد

 و حالا که چندین سال از پروازش گذشته است ؛ او در کنار همه آرزوهای آسمانی اش نشسته

 و به ما که دل به این مسافرخانه کوچک بسته ایم ، می خندد...

می خندد به ما که فراموشی گرفته ایم؛به ما که خاموشی گزیده ایم؛

به ما که درجا زده ایم؛به ما که جا زده ایم؛به ما که عوض شدیم ؛به ما که عوضی شدیم ؛ به ما که...

----- 

بخند... دیر رسیدن نصیب ماست رفیق؛خدا بزرگتر از دردهای ماست رفیق!

بخند...از اینکه کوچکها بزرگ شده اند و بزرگها کوچک!

بخند...از اینکه زشتی ها زیبا شدند و زیبائیها زشت!خوبها بد شدند و بدها خوب!

آری بخند ... از اینکه دل به گل خوش کردیم!!!!!

 -----

نه ... تو رفیق روزهای تنهائیمان بودی؛

تو بر این بلای خانمان سوزی که دامنگیرمان شده است نمی خندی ...پس گریه کن...

گریه کن ...از رنج زندگی که قرار بود حیات طیبه باشد!

گریه کن ...از خودخواهی ها و خودستایی ها که قرار بود خداخواهی و خودسازی باشد!

گریه کن...از پست ها و مقام ها که قرار بود پست باشد!

آری گریه کن ... از تصمیم گیریها که قرار بود برای خدا باشد نه به جای خدا!

----- 

آری – محمد عزیز – گریه کن ... که ما غرق شدیم

 در مرداب روزمرگی ... در انزوای مدرنیته ... در عصر صنعت و تجارت ...

 کنار ساحل آرامش ، برای این همه طوفانی که ما را درنوردیده...گریه کن ...

 

حاج محمود شاهنوری

--------------

"مرد آسمانی"

سپاس مخصوص پروردگاری ست که بندگان خوبش را در زمین گستراند تا ایمان را نگهدارند

 و ترس را به گوشه ای انداخته و بی باکانه بسوی دوست راهی شوند...

سپاس مخصوص خدائی ست که اولیاءش را در زمین پراکنده کرد تا نفس بزنند و نفس بدهند          

و سرلوحه ای شوند برای دیگران...

سپاس مخصوص ربی ست که پرواز را به خاصانش آموخت تا مرغ دست آموز این و آن نشوند...

 -----

خوبان را درک کردن کار آسوده ای نیست ؛ جان کندن میخواهد ؛ زمان می برد...

پس خودت بگو ... محمد عارف

از کلاس درس عشق و عاشقی ات بگو...

از عشق بازی ات در خاکریزهای جهاد اصغر بگو...

از مبارزه ات در جهاد اکبر بگو...

از دقدقه هایت بگو...

از سنگ کنار درب خانه دوست بگو...

بگو عزیزم ...از یار بگو...از دلدار بگو...

 -----

ما که از این دنیا به تنگ آمده ایم ؛ ما که خسته شدیم ؛

شیوه خستگی ناپذیری ات را به ما یاد بده ! فن صبوری ات را ! فن عاشقی ات را !

خون خوبانی چون امام (ره) و شهداء تا آخریت لحظه عمرت در رگهایت جوشان بود...

اصلا از سیمای روحانی ات معلوم بود که پویایی و اهل ماندن نیستی...

تو چه کردی ...محمد بسیجی

تو چه کردی که خدا تو را مزید نام گذاشت ؟!

تو چه کردی که سالها عشاق خاکت را زیارتگه کردند و بسیجی ره یافته وصال شدی ؟!

تو چه کردی که هنوز هم اسم زیبایت بر سر زبانهاست ؟!

تو را به جان من بگو چه کردی ؟!

 -----

آه و صد فریاد از نوای حسین جان تو...

تو با نوای جانسوزت چه دلهایی را که شیدا و دیوانه نکردی!

آه و صد فریاد از نوای عمه جان زینب تو...

تو با این شور و شعور سراسر اخلاص نه فقط زمینی ها بلکه آسمانی ها را هم بیچاره می کردی!

زمان ، زمان عجیبی ست ! زمان ، زمان غربت است !

بخوان... بخوان که ما از این همه آلودگی ها گوشمان پر است و نفسمان بالا نمی آید...

آری بخوان که ما صاحب نفسی می خواهیم...

مرد آسمانی ؛ ما زمینی ها را فراموش مکن...

 

شنبه . ششم خرداد یکهزار و سیصد و نود و یک

محترق الشهداء – حمزه اسماعیلی

 

دستورات فوق العاده آقای قاضی در ماه‌های رجب، شعبان و رمضان

 

دستورات مرحوم قاضی به شاگردانشان درباره ماه رجب و شعبان و رمضان (دستورات مربوط به سال ۱۳۵۷ هجری قمری است؛ یعنی نُه سال به فوت ایشان، چون مرحوم قاضی سال ۶۶ فوت کردند.) مرحوم آیة الله حاج سیّد علی قاضی در وصیّتی که به شاگردان خود در سه ماه رجب و شعبان و رمضان دارد، می‌فرماید:

تنبَّه! متوجّه باش! آگاه باش! که شهر‌های حُرُم داخل شد که اوّلین آنها رجب است. بیدار شو برای آنکه توشۀ خوبی برای خود برداری! شب های این ماه را بیدار باش و روزهای آن را روزه بگیر به جهت شکر خداوند که به تو روزی کرده! و مخواب مگر به مقدار معتنابهی و کم! و چه بسیار عاشقان دل سوخته‌ای که شب را نمی‌خوابند! نماز شب را به نحو بیدار و خواب بجا آور، یعنی چند رکعتی نماز بخوان و کمی بخواب و سپس بیدار شو!

قرآن کتاب وحی است و ظلمت ها را تبدیل به نور می‌کند

و کتاب حقّ، قرآن را تلاوت کن، ولی تند تند نه، آرام آرام بخوان و با بهترین صوتی که داری! چه که قرآن کتاب وحی است و نور قرآن ظلمت ها را تبدیل به نور می‌کند و می‌درخشاند.

پس تو بهره‌ای نبرده‌ای، بلکه هیچ کس به مانند قرآن بهره نبرده؛ و هرکس غیر از این را که من می‌گویم گفته است، خطا کرده و اشتباه فکر می‌کند.

و سلام و صلوات بفرست به اصل قرآن و فصل آن، که مراد از فصل قرآن پیامبر اکرم و اولاد طاهرین او هستند؛ در برابر آنها عبد بدون اراده و تسلیم باش و با روح و جسم سالم در برابر آنها بدون چون و چرا باش و از آنها اطاعت کن! و محبّت آنها را در دل داشته باش چنانکه خداوند آنها را برای محبّت خود قرار داده! و کسی که در غیر حبّ آنها خود را در ذمّة خداوند رحمان درآورد، به درستی که گمراه شده و در انکار او نعمت های خداوند از دستش رفته است، و اگر خدا را در غیر محبّت آنها قرار دهی گم می‌شوی؛ پس حبّ آنها حبّ خداست و به حبّ خدا پناه ببر! و ایشان عروۀ وثقی هستند و دستاویز محکم؛ پس چنگ خود را محکم بگیر و به این دستاویز چنگ بزن!

با اهمّیّت و احترام قرآن را بخوان

پناه ببر به خدا درباره قرآن که قول خداست! دربارة قرآن بازی نکن! با اهمّیّت و احترام قرآن را بخوان و قرآن را از روی لهو و لعب نگاه مکن! چنانکه قرآن را عمل کنی به واسطۀ دقّت در آن، به بالاترین قلّه از قلل حقّ و ایمان و مجد و شرف نائل می‌گردی.
در هر حال بر تو باد به ذکر خدا و مبادا در خواندن قرآن کوتاهی کنی! مگو چگونه می‌شود و نگو به چه کیفیّتی بخوانم! تشکیک در این مسائل نکن!

در این ماه‌ها که آمده قرآن را تلاوت کن و خدا را در این ماه داخل شو! ملتزم و معتصم به خدا بشو! کسی که اعتصام به خدا پیدا کند، خدا هم خود را به او نشان می‌دهد.

اگر گفتی رَبِّیَ الله «پروردگار من خداست». ای رفیق استقامت کن و دست از این حرف بر مدار! این ماه ها قرقگاه خداوند است، پس داخل در این قرقگاه شو! خداوند فرموده: «هر کسی که اعتصام به خدا پیدا کند در راه راست هدایت شده است.» و باز فرموده: «استقامت کن!» و باز فرموده: «آن کسانی که گفتند خداوند پروردگار ماست و سپس به این قول خود استقامت کردند، ملائکه آسمان بر آنها فرود می‌آیند.»

انتبِهوا إخوانی الأعاظم وفّقکم الله لطاعته و قد دخل أشهر الحُرُم! یعنی متوجّه باش که ما داخل در قرقگاه شده‌ایم! و این ماه ها برای کسانی که وارد می‌شوند خصوصیّتی دارد، مثل زمین‌هایی که حُرُم حساب شده و دارای شرایطی است و باید از محرّمات اجتناب نمود، در این ماه ها هم که قرقگاه زمانی است انسان باید از خیلی چیز‌ها اجتناب کند.

خدا در این ماه ها خیلی به انسان نزدیک است، باید مراعات آن را بکند، همانند حَرَم و زمین‌هائی که قرقگاه است و انسان وقتی وارد آنها می‌شود به کعبه و آن امام نزدیک است و زیارت می‌کند. چقدر نعمت ها‌ی خداوند بر ما بزرگ است و او هرگونه نعمتی را بر ما تامّ و تمام کرده!

اوّلین چیزی که بر ما واجب است توبه است با شروط لازم و نمازهایی که در توبه وارد شده؛ که مقصود همان دستور توبه‌ای است که حضرت رسول در ماه ذوالقعده دستور دادند، با همان کیفیّت که در کتب ادعیه آمده و در اعمال ماه ذو القعده و در کتاب «مفاتیح» هم موجود است؛ البته حالا چون ماه ذوالقعده نیست در روز یکشنبه قبل از اوّل ماه یا شب جمعه و یا روز جمعه که می‌آید توبه کنید.

پرهیز کنید از کبائر و صغائر به قصد قربت

پرهیز کنید از کبائر و صغائر به قصد قربت! ملتزم شوید به مراقبه، هم صغری و کبری! که مراقبه صغری نگاه داشتن خود است از مکروهات و خلاف مَا لا یَرضَی اللهُ بِه و مراقبۀ کبری نگاه داشتن دل است از آنچه محبوب نمی‌پسندد، که یک لحظه از مراقبت پروردگار خود را خارج نکند و در همه لحظات خدا را حاضر ببیند.

و علاوه بر آن محاسبه داشته باشید و معاتبه داشته باشید و نفس را معاقبه کنید و بعد جریمه کنید! مثلاً بعضی از بزرگان (که در «رساله بحر‌العلوم» هست) یک تازیانه داشتند و وقتی که عبادت می‌کردند در کنار سجاده آنها بوده، با آن تازیانه خود را می‌زدند به مقدار لازم که باید بزنند؛ اینها آیات قرآن است که برای شما بیان کرده‌اند! کسی که می‌خواهد به ذکر خدا متذکّر شود یا اینکه در خشیت خداوند وارد شود، باید اینها را انجام دهد و چاره‌ای نیست از این اعمال، وگرنه جا می‌ماند.

ثُمَّ اقبِلُوا بِقُلُوبِکُم! پس با دل ها‌ی خود اقرار کنید به خدا! و مرض های گناه را معالجه کنید و با استغفار بزرگی گناه خویش را کاهش دهید! چرا که استغفار بزرگی گناه را از بین می‌برد.

مبادا که حُرُمات خدا را به جا آورید

وَ إیَّاکُم هَتکَ الحُرُمات! مبادا که حُرُمات خدا را به جا آورید! کسی اگر انجام بدهد و حجاب خدا را پاره کند، خداوند ولو اینکه حجاب او را پاره و مهتوک نکند، خود مهتوک است و نفس را پاره کرده و نیاز نیست خداوند جزای این عمل او را بدهد.

کجا امید نجات است برای دلی که شکوک و شبهات در او وارد می‌شود و نفوذ می‌کند و رخنه می‌کند؟! محال است نجات یابد قلبی که در او شک و شبهه پیدا شود! و این بزرگترین گناه و إثم است برای کسی که در نعمت های خداوند شک و شبهه داشته باشد.

انسان تا اینکه در سلوکِ سبیلِ مستقیم قدم گذارد آنگاه امید نجات برای او هست، آن‌وقت می‌تواند از چشمة معین ولایت استفاده کند و بنوشد و مع المحسنین باشد و با محسنین معاشرت کند. و انسان (طبق دستور رسول اکرم که به ابوذر غفّاری فرمودند) وقتی از آب می‌شود با محسنین خورد که در دل انسان شبهه نباشد، و انسان در قلبش هیچ شکّی نباید باشد! و خداوند است محل إتّکاء و مستعان در نفس من و نفس‌های شما.

مرحوم قاضی می‌فرمودند: انسان باید به خدا پناه ببرد، و خداوند خیلی کمک کننده و خیر المعین و پسندیده و اختیار کننده است.


«امّا دستور العمل این سه ماه»

۱ـ علیکم بالفرائض فی أحسن أوقاتِها! دستور العمل آن است که نماز‌های واجب را در بهترین اوقات خودش انجام دهید همراه نوافل آن! (که مجموعاً پنجاه و یک رکعت می‌شود، اگر نتوانستید چهل و چهار رکعت) و اگر شواغلِ دنیا شما را منع کردند، صلاة أوّابین را که همان نماز ظهر است ترک نکنید، چون خیلی اهمّیّت دارد! خصوص نماز ظهر خیلی اهمّیّت دارد و آن به واسطه وقت آن و خصوصیّت و موقعیّت آن در بین اوقات دیگر است! و «صلاة‌ وُسطی» را که در قرآن آمده تفسیر به نماز ظهر کرده‌اند، و «صلاة اوّابین» یعنی آنها که خیلی توجّه به پروردگار دارند، یعنی رجوع کنندگان به خدا؛ زیرا رجوع کنندگان به خدا به آن تمسّک می‌کنند.

۲ـ نوافل شب را هیچ چاره‌ای نیست مگر آنکه آنها را بجا آورید، نه خیال کنید نماز شب ساقط است و آن سدّ سکندری است که هیچ شکسته نمی‌شود! عجب از کسانی که قصد دارند دنبال کنند مرتبه‌ای از کمال را در حالی‌که شب ها قیام نمی‌کنند! ما نشنیده‌ایم کسی به مرتبه‌ای از کمال برسد مگر به قیام شب و نماز شب.

۳ـ علیکم بقرائة القرآن! بر شما باد به قرائت قرآن کریم با صوت حزین و با آهنگ و غنا! یعنی با صدای خوش بخوان که تو را تکان دهد. و در روایات داریم که قرآن را با تغنّی بخوانید، امام زین العابدین تغنّی به قرآن می‌کردند، این تغنّی در قرآن برای انسان بسیار مفید است. به طور کلّی غنای صوتی حرام است و این اصلاً در تحت غنای حرام نیست؛ زیرا غنای حرام آن است که انسان را به سوی لهو و لعب بکشاند. هرچه که انسان را به وجد آورد و به سوی خدا سوق دهد حرام نیست و همین است که می‌فرمایند با صوت حزین نماز را بخوانید؛ سوره‌های بعد از حمد را، با صدای حزین بخوانید به طوری که آهنگِ آن شما را از عالم بالا تربیت می‌کند و می‌رساند، إقرَأ فَارفَع! سوره‌هایی را که حفظ هستید که خوب، و اگر حفظ نیستید از روی قرآن دو صفحه بخوانید، (در نماز‌ها و نماز شب) به طوری‌که قرآن شما را به سوی کمالات سوق دهد.

۴ـ بر شما باد به أوراد معتاده که معروف است و هر کدام از شما که ورد خاصّی دارد که باید بجا آورد؛ و سجده یونسیّه را از پانصد تا هزار بجا آورید؛ یعنی تا هزار هم می‌توان بجا آورد، بسیار هم خوب است.

۵ـ بر تو باد زیارت مشهد أعظم در هر روز! (که منظور از مشهد أعظم أمیرالمؤمنین است، چون مرحوم قاضی در نجف بوده‌اند) و زیارت مساجد معظّمه! (که منظور کوفه و سهله است) و در بقیّه مساجد عبادت خود را بجا آورید! چون مؤمن در مسجد مثل ماهی است در آب؛ همان‌طوری که حیات ماهی به آب است، حیات مؤمن هم در مسجد است؛ ماهی را از آب بیرون اندازند می‌میرد.

۶ـ بعد از نماز‌های واجب تسبیح حضرت صدّیقة طاهره سلام الله علیها را ترک نکنید! زیرا که آن ذکر کبیره شمرده شده و لااقل بعد از هر نماز یک‌بار بگویید و اگر توانستید دو یا سه بار بگویید بهتر است.

۷ـ از لوازم مهمّ، دعا برای فرج حضرت حجّت بقیّة الله الأعظم می‌باشد در قنوت نماز وتر، و از آن گذشته در هر روز، و در جمیع دعاها برای حضرت دعا کنید!

۸ـ زیارت جامعه را روز‌های جمعه بجا آورید! مقصود زیارت جامعه معروف است، زیارت جامعه کبیره.

۹ـ قرآن که می‌خوانید، در این سه ماه از یک جزء کمتر نباشد، در هر روز یک جزء.

۱۰ـ زیارت و دیدار برادران خود را زیاد کنید! (مقصود رفقای طریق هستند) خیلی آنها را زیارت کنید و ببینید؛ زیرا اینها هستند برادران طریقی شما که در طریق و عقبات نفس و تنگنا ها و کریوه ها که انسان گیر می‌کند کمک انسان می‌کنند و نجات می‌دهند، نه آن برادرانی که رحمی و جزء صله هستند که چه بسا مخالف طریق و دشمن پیغمبر و خدا هستند! و نه آنکه بعضی می‌گویند برادران آمدند! نه، بلکه مقصود آن برادران طریق هستند که انسان با آنها تجدید مساعی کند و دیدن کند.

۱۱ـ زیارت قبور کنید نه هر روز بلکه کم‌کم و گاه‌گاهی، (هفته‌ای یک مرتبه خوب است) و در روز زیارت کنید نه در شب.


ما را چه کار با دنیا؟! ما را چه کار با اسم دنیا؟! این دنیا ما را گول زد و فریفت و ما را به پستی و ذلّت گرایید! مقام ما را پائین آورد و پست کرد! دنیا مال ما نیست، دنیا را ول کنید و بسپارید به دست آنها که دنبال آن هستند و به کسانی که اهل دنیا هستند بدهید!

به‌به! خوشا به حال کسانی و آن مردانی که بدن‌های آنها در این عالم خاک است و قلوب آنها در عالم لاهوت است و [در] عالم عزّ و جلال پروردگار است! این افراد هستند که از جهت عدد اقلّ هستند و خیلی عددشان کم است، امّا قوّتشان و جانشان و روحشان خیلی زیاد است، از جهت عددشان کم، ولی از جهت مددیّت و اصالت، اکثریّت عالم هستند. من می‌گویم آنچه را شما می‌شنوید و استغفار می‌کنم برای پروردگار.

در آخر توضیحات تکمیلی را مرحوم علامه طهرانی چنین بیان کرده اند:

این دستوراتی است که مرحوم قاضی به شاگردان خود داده است و رفقا این دستورات را در این سه ماه انجام می‌دهند. البته این اعمال را در حدّ امکان انجام دهید، هر کسی که نمی‌تواند هر روز را روزه بگیرد حتّی الإمکان پنج روز از رجب و ده روز از شعبان را بگیرد؛ خلاصه به حسب ملاحظه مزاج و قوّه و حال و استعداد بگیرد.

و ذکر یونسیّه که فرمود پانصد تا هزار، برای شاگردان مرحوم قاضی بوده که باید هر روز می‌گفتند، (مرحوم آقا سیّد جمال الدّین گلپایگانی روزی سه هزار بار می‌گفتند و البته چند ساعت طول می‌کشیده) علی حدّ القدرة و الإستطاعه و قرآئت قرآن در شب علی حدّ القدرة؛ اگر می‌توانی نخواب و اگر کسی نمی‌تواند همه شب را نخوابد علَی صَبٍّ‌ باشد؛ صبّ یعنی جگر سوخته، بیدار خوابی کند، شب زود بخوابد و سعی کند بیدار خواب کند، طوری که بدن استراحت خود را بگیرد.

خود مرحوم قاضی اوّل شب می‌خوابیدند، بعد نماز می‌خواندند و بعد می‌خوابیدند و باز نماز می‌خواندند، همین طور تا دو ساعت به اذان که دیگر نمی‌‌خوابیدند؛ مرحوم آخوند سه ساعت به اذان صبح بیدار بودند؛ اگر نافله شب را بجا نیاورید فائده ندارد و عرفان معنی ندارد. عرفان به عمل است نه به گفتن!



حضرت امام علی النقی (علیه السلام) در بیانات مقام معظم رهبری (روحی فداه)

 

بيانات بعد از مراسم روضه‌خوانی به مناسبت شهادت امام علی النقی علیه‌السلام

در آستانه‌ی سالروز شهادت دهمین اختر تابناك آسمان امامت و ولایت حضرت امام علی النقی الهادی علیه‌السلام پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار آیت‌الله خامنه‌ای متن و صوت بیانات رهبر انقلاب را درباره‌ی حیات نورانی این امام همام منتشر کرد.
این سخنان در سی‌ام مردادماه سال ۱۳۸۳ و پس از مراسم روضه‌خوانی به مناسبت
شهادت حضرت امام علی النقی علیه‌السلام بیان شده است.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحيم

بالاخره در نبرد بين امام هادى (عليه‌السّلام) و خلفايى كه در زمان ايشان بودند، آن كس كه ظاهراً و باطناً پيروز شد، حضرت هادى (عليه‌السّلام) بود؛ اين بايد در همه‌ى بيانات و اظهارات ما مورد نظر باشد.

در زمان امامت آن بزرگوار شش خليفه، يكى پس از ديگرى، آمدند و به درك واصل شدند. آخرين نفر آنها، «معتز» بود كه حضرت را شهيد كرد و خودش هم به فاصله‌ى كوتاهى مُرد. اين خلفا غالباً با ذلت مردند؛ يكى به‌دست پسرش كشته شد، ديگرى به دست برادرزاده‌اش و به همين ترتيب بنى‌عباس تارومار شدند؛ به عكسِ شيعه. شيعه در دوران حضرت هادى و حضرت عسگرى (عليهماالسّلام) و در آن شدت عمل روزبه‌روز وسعت پيدا كرد؛ قوى‌تر شد.

حضرت هادى (عليه‌السّلام) چهل و دو سال عمر كردند كه بيست سالش را در سامرا بودند؛ آن‌جا مزرعه داشتند و در آن شهر كار و زندگى مى‌كردند. سامرا در واقع مثل يك پادگان بود و آن را معتصم ساخت تا غلامان تركِ نزديك به خود را - با تركهاى خودمان؛ تركهاى آذربايجان و ساير نقاط اشتباه نشود - كه از تركستان و سمرقند و از همين منطقه‌ى مغولستان و آسياى شرقى آورده بود، در سامرا نگه دارد. اين عده چون تازه اسلام آورده بودند، ائمه و مؤمنان را نمى‌شناختند و از اسلام سر در نمى‌آوردند. به همين دليل، مزاحم مردم مى‌شدند و با عربها - مردم بغداد - اختلاف پيدا كردند. در همين شهر سامرا عده‌ى قابل توجهى از بزرگان شيعه در زمان امام هادى (عليه‌السّلام) جمع شدند و حضرت توانست آنها را اداره كند و به وسيله‌ى آنها پيام امامت را به سرتاسر دنياى اسلام - با نامه‌نگارى و... - برساند. اين شبكه‌هاى شيعه در قم، خراسان، رى، مدينه، يمن و در مناطق دوردست و در همه‌ى اقطار دنيا را همين عده توانستند رواج بدهند و روزبه‌روز تعداد افرادى را كه مؤمن به اين مكتب هستند، زيادتر كنند. امام هادى همه‌ى اين كارها را در زير برق شمشير تيز و خونريز همان شش خليفه و على‌رغم آنها انجام داده است. حديث معروفى درباره‌ى وفات حضرت هادى (عليه‌السّلام) هست كه از عبارت آن معلوم مى‌شود كه عده‌ى قابل توجهى از شيعيان در سامرا جمع شده بودند؛ به‌گونه‌اى كه دستگاه خلافت هم آنها را نمى‌شناخت؛ چون اگر مى‌شناخت، همه‌شان را تارومار مى‌كرد؛ اما اين عده چون شبكه‌ى قوى‌اى به‌وجود آورده بودند، دستگاه خلافت نمى‌توانست به آنها دسترسى پيدا كند.

يك روزِ مجاهدت اين بزرگوارها - ائمه (عليهم‌السّلام) - به قدر سالها اثر مى‌گذاشت؛ يك روز از زندگى مبارك اينها مثل جماعتى كه سالها كار كنند، در جامعه اثر مى‌گذاشت. اين بزرگواران دين را همين‌طور حفظ كردند، والّا دينى كه در رأسش متوكل و معتز و معتصم و مأمون باشد و علمايش اشخاصى باشند مثل يحيى‌بن‌اكثم كه با آن‌كه عالم دستگاه بودند، خودشان از فساق و فجار درجه يكِ علنى بودند، اصلاً نبايد بماند؛ بايد همان روزها بكل كلكِ آن كنده مى‌شد؛ تمام مى‌شد. اين مجاهدت و تلاش ائمه (عليهم‌السّلام) نه فقط تشيع بلكه قرآن، اسلام و معارف دينى را حفظ كرد؛ اين است خاصيت بندگان خالص و مخلص و اولياى خدا. اگر اسلام انسانهاى كمربسته نداشت، نمى‌توانست بعد از هزار و دويست، سيصد سال تازه زنده شود و بيدارى اسلامى به‌وجود بيايد؛ بايد يواش يواش از بين مى‌رفت. اگر اسلام كسانى را نداشت كه بعد از پيغمبر اين معارف عظيم را در ذهن تاريخ بشرى و در تاريخ اسلامى نهادينه كنند، بايد از بين مى‌رفت؛ تمام مى‌شد و اصلاً هيچ چيزش نمى‌ماند؛ اگر هم مى‌ماند، از معارف چيزى باقى نمى‌ماند؛ مثل مسيحيت و يهوديتى كه حالا از معارف اصلى‌شان تقريباً هيچ‌چيز باقى نمانده است. اين‌كه قرآن سالم بماند، حديث نبوى بماند، اين همه احكام و معارف بماند و معارف اسلامى بعد از هزار سال بتواند در رأس معارف بشرى خودش را نشان دهد، كار طبيعى نبود؛ كار غيرطبيعى بود كه با مجاهدت انجام گرفت. البته در راه اين كار بزرگ، كتك‌خوردن، زندان‌رفتن و كشته‌شدن هم هست، كه اينها براى اين بزرگوارها چيزى نبود.

ائمه‌ى ما در طول اين دويست‌وپنجاه سال امامت - از روز رحلت نبى مكرم اسلام (صلّى‌اللَه‌عليه‌وآله) تا روز وفات حضرت عسكرى، دويست‌وپنجاه سال است - خيلى زجر كشيدند، كشته شدند، مظلوم واقع شدند و جا هم دارد برايشان گريه كنيم؛ مظلوميت‌شان دلها و عواطف را به خود متوجه كرده است؛ اما اين مظلومها غلبه كردند؛ هم مقطعى غلبه كردند، هم در مجموع و در طول زمان.

والسّلام عليكم و رحمةالله بركاته
 
پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار آیت‌الله خامنه‌ای (روحی فداه)

هیات یازهراء(سلام الله علیها)آمل - حاج عبدالله مهدوی

 

السلام علیک یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)

 

تبیین و تعظیم شعائر مذهبی امری خطیر و جایگاه ستایشگری اهل بیت (علیهم السلام)

بس والا و رفیع است.

نوکر حضرات آل الله (علیهم السلام) حیات دنیوی و اخروی اش هم بوی  این بزرگان را دارد.

و بفرمایش استاد عزیزم حاج سعید حدادیان

این راه پیچ و خمش بسیار است و اگر اخلاص در خشاب داشته باشی ، پیروزی ،

 ان شاء الله

الغرض ؛ بر خود فرض میدانم

دستان برادر عزیزم ، مداح و نوکر بااخلاص حضرات ذوات مقدسه (ع) ،

جناب حاج عبدالله مهدوی

را بفشارم و تبریک بی ریای خویش را جهت برپایی

هیات یازهراء(سلام الله علیها) - آمل

نثارش کنم.

باشد که همانند گذشته در راه نوکری آستان دوست ،کوشا، پویا و موفق بوده

خود و مستمعین گرامش، در این راه خطیر، از گزند بلاهای آسمانی و زمینی در امان باشند.

انشاءالله در هر دو سرا شرمنده اهل بیت عصمت و طهارت (ع) ،امام (ره) وشهداء نباشیم.

 

تهران

یکم خردادسال یکهزار و سیصدو نودو یک شمسی

بیست و نهم جمادی الثانی یکهزار و چهارصد و سی و چهار قمری

محترق الشهداء – حمزه اسماعیلی