به یاد دلیران محله مان ...

 

علی اصغر نبی پور سیدکلائی

متولد: 1347 از سال 62  آمده بود جبهه، دو بار هم از ناحیه گردن، دست و پا زخمی می شود.

 هر بار که مجروح می شد، هنوز دوران نقاهت اش تمام نشده، برمی گشت به جبهه. نوحه خوانی و مداحی علی اصغر تو جمع بچه های گردان بنام بود.)

  از سنگر زدم بیرون، از شیار خاکریز وارد کانال شدم. همیشه موقع رفت و برگشت، قدم هایم را می شمردم. هر ده قدم یک گلوله، یک خمپاره، یک تکان شدید، نقشه خیالم را بهم می ریخت.



تا می رفتم دوباره ذهنم را جمع کنم. فکر کنم. دوباره زمین زیرپایم می لرزید.

من دوباره فکرم را از نو، سر می گرفتم. فکر می کنم و می روم، نه خمپاره ای، نه گلوله ای، می رسم خط کمین. «شعبان صالحی» فرمانده گروهان یک، «رسول کریم آبادی» آچار فرانسه گروهان، «علی اصغرنبی پور سید کلائی»، بردار مصلحی، من همشهری علی اصغر نبی پورهستم. آمل...
 
بچه ها تکیه داده اند به دیواره سنگر کمین، لمیده اند. رسول کلاه آهنی اش را گذاشته نوک اسلحه کلاشینکف، دارد به قناسه چی های عراقی نشانه می دهد، می خنده و میگه. نوچ. خبری نیست. یا کور شدند. یا دور شدند. یا یک خبرهای هست. می گویم:


من برای همین آمدم. آقا یحیی، سفارش کرده که بیام اوضاع را ببینم چه خبره، احساس درونی من

می گه، فردا عراق تک می کنه.
 
اصغر، رسول، شعبان، برادرمصلحی می خندند.رسول می گوید:

کشفیات کردی. نه اینکه ما از سر شب منتظریم.گفتیم تو بیای. نه اینکه تو نماینده گردان یارسولی. یک لحظه بروی همین چهل پنجاه متری، تو سنگر کمین عراقی ها، سوال کنید که چه وقت قراره تک کنند. خاطر جمع بشیم.
شعبان صالحی گفت: نه، خارج از شوخی، امشب خیلی ساکت شده و من دلواپسم. برویم یک گشتی بزنیم، ببینیم چه خبره، تا نزدیک صبح عراق حتی یک گلوله هم شلیک نکرد.
 
نزدیک نماز صبح بود، بلند شدم، رفتم یک گشتی توی کمین ها بزنم، کمی آن سو تر، یک کمین دیگر بود، رفتم داخل سنگر کمین؛ شعبان نائیجی و جواد سعادت و حسین برومند و علی فتحی و بردار حبیب نشسته بودند.سلام کردم و نشستم، حبیب بلند شد، با یک تمنای خاص گفت: سعید جان من را ببر عقب، یک مرتبه بچه ها زدند زیر خنده و حبیب دستم را گرفت برد بیرون سنگر کمین توی کانال.
گفتم: چی شده حبیب؟
گفت: سعید من به دلم افتاده صبح عراق تک می کنه، باید من را با موتورت ببری عقب، یک کاری دارم انجام بدم، برمی گردیم.
گفتم: گیر دادی ها، نمیشه، عراق کجا بود حمله کند، حالا بگو اصلا خط اول چه خبره. نگفتم پیاده ام.
گفت: من را ببر، من باید برم عقب و برگردم. فردا سعید عراق تک می کنه، بخاطرش شاید من شهید نشم، شهید نشم حال تو می گیرم، من را ببر، تازه متوجه منظورش شدم.
گفتم: بیخیال، تو شهید بشو نیستی. از حبیب اصرار، از من انکار، حبیب ناراحت شد و من رفتم کمین رسول شان، نماز را خواندیم، دیگه صبح شده بود، نگاهی کردم به ساعت، بیاد مریم افتادم، هر بار که به ساعت نگاه می کردم، یاد مریم می ریخت توی دلم. عقربه ساعت داشت می رفت روی هفت صبح.
شعبان صالحی گفت: ساعت چنده؟
 
گفتم: هفت.

یک مرتبه آتشبار دشمن آغاز شد، صد تانک، صد تیربار، هزارکلاشینکف، صدخمپاره، یک جا شروع کردند به آتش، وجب به وجب خمپاره و گلوله، آنقدر آتش دشمن سنگین شد، قدرت و تعادل ما بهم ریخت...مثل وقتی که صبح از خانه زدی بیرون، هوا بهاری، ناگهان رعد و برق و یک باران نیستانی و تو نمی دانی به کجا پناه ببری.
متحیر شدیم.

نبردی سخت شروع شد.

با تمام توان مواضع ما را می کوبند. از طرفی ما بین خط اول خودمان، روبروی دشمن، یک سد آهنین هستیم، تا نتوانند به راحتی خودشان را به خط اول ما که گردان یا رسول موضع گرفته برسانند. جنگی سخت، که در تمام سال های حضورم در جبهه، چنین آتش سنگینی را هرگز من ندیده ام. زمان را از دست داده ایم.
هوا گرم و سوزان، شرجی هوا، بوی گوگرد، نفس گیر می شود. شب قبل گردان به بچه ها هر کدام یک آب میوه می دهد، من و اصغر نبی پور سهم خودمان را نخوردیم، چون قدری گرم بود، گذاشته بودیم، توی کلمن یخ، توی اوج گرما، فردایش تگری و سرد نوش جان کنیم. نزدیک های ساعت ده صبح بود. توی سنگر درگیری.
همراه رسول و شعبان صالحی و اصغر نبی پور، سخت با عراقی ها درگیریم، نوبت به نوبت آرپیچی می زنیم، تیربار، کلاشینکف...
می خواهیم مانع عبور دشمن بشویم، در وسط آن درگیری و آتش سنگین دشمن، زیر آن گلوله باران، به شوخی به اصغر نبی پور گفتم: اصغر جان، با این وضع که عراق دارد می کوبد، درگیریم.


دو طرف ما را هم که قیچی کردند، دارند میان، ما این میانه مانده ایم، اگر عراقی ها منطقه را بگیرند،

 آب میوه ها می افته دست شان. ما هم اسیر می شویم.

نامردها جلوی چشم ما می خورند. گفتم: بیا، این آب میوه ها را بخوریم، دست این لعنتی ها نیفته. این را گفتم و بلند شدم رفتم سراغ کلمن یخ، آب میوه را بیارم که چهارنفری با هم بخوریم، داشتم در کلمن یخ را باز می کردم، اصغر نبی پور ایستاده بود روی سرم، کلاشینکف را عمود گرفته روی دهنه کلمن.


گفت: سعید مفتاح، من نمی گذارم این آب میوه ها خورده بشه.

گفتم: یعنی چی؟

گفت: همین که گفتم. حق نداری دست بزنی.

گفتم: اصغرجان همه بچه ها آب ميوه سهم خودشان را خوردن، دیدی که این سهم خودماست، من و تو، مگه قرار ما این نبود بزاریم سرد بشه، امروز که هوا گرم شد بخوریم.
دستم را بردم داخل کلمن، یک قوطی را بیرون آوردم. گفتم: بیا این سهم تو. با دست دیگر همین طور که نگاهش می کردم، قوطی دیگر را بیرون آوردم.
گفتم: این هم سهم خودم. حق کسی را که ضایع نکردیم. مال خودماست. من سهم خودم را می خوام بخورم. شما همین. حالا یک قوطي توی دست راستم، یکی دیگر توی دست چپ ام، کلاشینکف
توی بغلم.
منتظر پاسخ قطعی اصغرنبی پور هستم.

گفتم: ببین حق کسی نیست. ما داریم سهم خودمان را می خوریم. حق دیگری را که نمی خوام بخورم. اصغرنبی پور گفت: سعید، امروز روز عاشوراست.
امروز روزی است که امام حسین(ع) در صحرای کربلا تشنه شهید شد. تو چطور می خوای آب میوه سرد بخوری. در صورتی که امام حسین آب نداشت. سعید بیا از این آب میوه بگذر؛ در اوج تشنگی، حرف اصغرنبی پور مثل پتک خورد توی سرم.
قوطي ها از دستم افتاد، کلاشینکف را برداشتم، دنبالش راه افتادم توی سنگر درگیری. هنوز بیست دقیقه نگذشته بود. اصغر نبی پور، بین من و رسول، سه نفری، داریم سخت می جنگیم، من و رسول، کلاه آهنی نداریم، سرمان تا نیمه از سنگر بیرون است، سخت تیر اندازی می کنیم.
اصغر نبی پور وسط ما سه نفر، کلاه آهنی دارد. سرش هم از سنگر پائین تره، قسمت اعظم سرش را کلاه آهنی پوشانده است. جوری که لبه سنگر با لبه پائین کلاه آهنی برابر است.
کور سوئی دارد و از زیر لبه کلاه آهنی می بیند و می جنگد. تک تیراندازها، تک تک می زنند، گلوله قناسه و سیمینوف، ازکنار گوش مان، ویزززز، می گذرند. تیری که قسمت پیشانی هر کسی که باشه، خدا آن پیشانی آن شخص را نشانه بکند، که باید شهید بشود، گلوله سهم پیشانی همان شخص می شود.
برای پروانه شدن و پریدن به آسمان. سخت می جنگیم، ناگهان صدای برخورد گلوله با پیشانی اصغر نبی پور، نگاه می کنیم.
اصغر نبی پور با شدت برخورد گلوله به سرش، به پشت می افتد. تیر درست می خورد وسط دو ابروی اصغر، زیر لبه کلاه آهنی، حفره ای که خون از آن می جوشد، روی گونه هایش شره می کند، دهانش کف می کند، دست می گذارم روی صورتش، خون داغ و جوشان است.
بدنش نرم نرم می لرزد. به همراه رسول بلندش می کنیم. اشک حلقه حلقه از چشم های ما می ریزد، گریه امان از ما می گیرد، من زیر سر و شانه اش را محکم می گیرم، رسول هم نیم تنه اصغر را، کمی آن سوتر توی کانال، صدا زدیم، یک سری از بچه های امدادگر را که اصغر نبی پور شهید شد.
می گذاریم اش، روی زمین، می بوسیم اش، وداع می کنیم.  با بغض و بیقراری می رویم توی سنگر. اصغر نبی پور پروانه شد. پرید، اوج گرفت به آسمان....

 

بر اساس خاطرات رزمنده گردان یا رسول: سعید مفتاح


 

Y-H-ALI-T.jpg

جانباز حمید قناعت و شهید یوسف قناعت دو برادر استاندار گلستان؛ مهندس جواد قناعت

NBE-TY-BAB-AM.jpgشهید تیموری از بابل و شهید علی اصغر نبی پور از آمل

تحلیلی ۵۹۸

شمس المادحین. حاج منصور عرشی (ارضی) روحی فداه

عید فطر، جشن آزادگی، جشن بازگشت به فطرت

عید سعید فطر مبارک

 

عید فطر، جشن گشایش دوباره چشمان ما به روی زندگی است تا به دور از هر گونه وابستگی و اعتیاد، بار دیگر به دنیا نظاره کنیم و نتیجه یک ماه مبارزه با عاداتی که بر ما استیلا پیدا کرده بودند، به معرض نمایش گذاشته شود.

عید فطر، جشنی به مناسبت دست یافتن به ارمغان گذر از شب ظلمت به سپیدی نور و رسیدن به مبارک سحر هدایت است؛ جشن پوست اندازی که در آن پوسته سخت بینشهای غلط و باورهای نادرست ما شکسته شده و گلیم افکار پوسیده و محکومیت های مبهم گذشته که منجر به بروز اشتباهات فاحش در زندگی ما شده بودند را به کناری میافکند، تا بتوانیم در جهشی وجدآمیز خطاب به خود و هستی بگوییم، من آزادم؛ آزاد از قید اسارت در چنگال های شیطانی وابستگیها و رنگ تعلق ها.

 عید فطر، جشن گشایش سینه‌ها و «شرح صدر» است که موجب میشود انسان با درکی عمیقتر نسبت به گذشته و با گذر از ظاهر به باطن، تجلیات الهی را دریافته، این درک را در خود نهادینه کند و به حرمت «بسم الله» نایل شده، از ظلم و پوشانیدن تقدس هستی خودداری نماید.

 عید فطر، عید گشایش و جشنی است به مناسبت این که از بستگی نجات یافتهایم و وجود در هم فرو رفته ما منبسط شده، چهره ما از این ضیافت پر برکت گشاده شده، از عبوسی رها گردیده است.

 عید فطر است؛ عید رویش و پدیدار شدن مجدد؛ تا بمیریم قبل از مرگ و دوباره بروییم و به دنیا بیاییم بعد از تولد؛ که تا هر کسی یک بار در گذشته خود نمیرد و در تحول معنوی جدیدی دوباره متولد نشود، مفهوم هستی و فلسفه خلقت را درک نخواهد کرد و در خسران و ضرر از این دنیا خواهد رفت؛ بدون آن که خود از این زیان آگاه باشد.

 عید فطر است و جشن برداشت محصول. همان گونه که موسم برداشت برای کشاورز، لحظه شادی بخشی است؛ این روز نیز برای همه آن ها که بذر مفیدی کاشتهاند، روزی است پر از شادی و شعف. هر کسی در کنار کشتگاه خود آماده درو است. آن کس که کشتگاه خود را پر بار می بیند، وجد، شادی و مسرت بیشتری احساس می کند و آن کس که بذری نکاشته است، سر در گریبان فرو برده، در روز حسرت خویش قرار میگیرد.

 عید فطر جشن ورزیدگی است برای آنهایی که این دوره را با موفقیت سپری کردهاند، تا باری دیگر با دستانی پر و با ورزیدگی و پختگی بیشتری به رویارویی با امواج متلاطم و سهمگین اقیانوس زندگی برخاسته، به مبارزه با آفت های آن بپردازند.

 عید فطر، جشن غلبه بر خویشتن و رسیدن به پیروزی حاصل از این جهاد است. این روز به طور قطع برای آنان که حضوری فعال در عرصه این مبارزه داشتهاند، به راستی روزی بزرگ، عیدی فرخنده و جشنی با شکوه خواهد بود.

 عید فطر، بازگشت به فطرت اصلی را گوشزد کرده، پیدایی، آشکار شدن و بازگشت به آن را برای همه یابندگانش، بسیار شکوهمند جشن می گیرد؛ فطرتی که الهی بوده؛ رسالت انسان بازگشت به آن است.

 اینک برای آنان که «لیلةالقدر» خویش را پیدا کرده اند، عید است و جشنی برپاست؛ آن هایی که در ظلمت شب دنیا (جایی که بشر در آن مأوا دارد) آب حیات را یافته، عمر جاودانی را که همانا در پر شدن از آگاهی و معرفت الهی است، پیدا کرده، سرنوشت خویش را به این وسیله رقم زدهاند و تا ابد، تغییری سازنده را برای خود ایجاد کرده اند؛ آنان که شاهد فرود آمدن ملائکه بر قلبشان بوده و رمز هستی را از نگهدارندگان عرش الهی دریافت کرده، این رمز، بر لوح جانشان نقش بسته است؛ آنهایی که روح القدس بر اعماق وجودشان نفوذ کرده، راز حکمت الهی را در دل آنان نهاده، سینه آنها را گشوده است؛ کسانی که به این نکته پی بردهاند که رمضانی که در آن لیلةالقدری یافت شود، از هزار و هزاران ماه بهتر است و نیز پی بردهاند که هر زمان که لیلةالقدری باشد، رمضانی هم خواهد بود.

 و اما اکنون که رمضانی دیگر گذشت، جا دارد با طرح سؤالی جایگاه خود را در گذر چنین ضیافتی الهی ارزیابی کنیم و بینیم در چنین فرصتی چه نصیبی داشتهایم و در ضیافت رمضان، چه مائده آسمانیای را از سفره معرفت الهی تناول نمودهایم؟

 ببینیم با لب فرو بستن از طعام و ورود به حریم خدایی صیام، آیا توانستهایم خوراک معنوی کالبد روحانی وجود خود را یافته، این بخش از وجودمان را سیر کنیم و یا در حالی که شکم جسم ما کماکان لبالب است، همچنان آن را گرسنه باقی گذاشتهایم؟

 عید فطر، عید افتخار به نتیجه این جهاد اکبر است. عید فطر از هنرنمایی انسان وارسته به ملائک خبر می دهد و ارزش وجود او را به کاینات عرضه می کند؛ انسانی که باعث مباهات و افتخار آفرینی در عالم خلقت است و به افتخار او می توان جشنی برپا کرد.

تولد شما در فطرتان مبارک

 

 

ای دریغ

         از ماه روزه

        که چنین زود

            برفت...

 

به شکرانه شبهای مناجاتی و طوفانی حاج سعید حدادیان در مهدیه امام حسن مجتبی (ع)

 

اللهم رب شهر رمضان،الذی انزلت فیه القرآن

 

حاج سعید حدادیان روحی فداه

حاج سعید حدادیان روحی فداه

--------------

دقیقا خاطرم نیست۱۳ یا ۱۴سالم بود ، دونفر بودیم ،

 سرانگشتی یه آدرس داشتیم ،میدون آزادی .فکر کنم ساعت 3رسیدیم تهرون

 گفتن مراسم ساعت 6 شروع میشه ماهم رفتیم میدون آزادی اما از هرکی

پرسیدیم ،نمیدونست مسجد امام حسن کجاست!!!

 گفتیم بابا همونجا که فلونی میخونه گفتن نمیدونیم

تعجب کردیم آخه اون آقایی که 4 – 5 سال نواراشو گوش کردیم

و صدای سوزناکش همدم شب و نصف شبمون بود ...

آخه اون آقایی که منی که 200 کیلومتر اونطرف تهرون میشناسمش

مگه میشه کسی ازش خبر نداشته باشه

شروع کردیم چرخ زدن دیگه اذون شده بود رفتیم مسجد نماز

تا اینکه بعد نماز از یکی از پیرمردهای باصفا آدرسش رو گیر آوردیم

رفتیم داخل مسجد، ایام فاطمیه بود،

دیدیم حاجی اومد و شروع کرد  خوندن

مات و مبهوت هنر روضه خونی این مرد ،حسابی اشک ...

بگذریم ، جلسه تموم شد ...

از یه دری داشت میرفت بیرون سریع از در دیگه بهش رسیدم

 گفتم حاج آقا سلام

 گفت سلااااام پسرم

دست کرد جلوی موهام رو آورد جلو

دید جنس موهامون یه جوره ،موهامودرست کردم

 گفت چیکارمیکنی خرابش کردی دوباره کاکل موهاموآورد جلو

-       حاج آقا عرض داشتم

-       چی میخوای

-       بابام پریده ،کمکم میکنی؟

 

سردار محمد اسماعیلی محضر حضرت علامه حسن زاده آملی روحی فداه

سردار محمد اسماعیلی در محضر حضرت علامه حسن زاده آملی روحی فداه

 

براندازم کرد گفت:

-یعنی چی؟

- بابام 8سال جبهه داشت ،جانبازم بود،از نزدیکان حضرت علامه حسن زاده بود،

 14خرداد از مرقد امام به قصد دیدار حضرت آقا ....... روحش پرکشید.........

گفت : باهام بیا

-       رفیقمم بیاد؟

-       بیاد

رفتیم تو اتاق یه کم باهام صحبت کرد گفت :

اصلا ولش کن چیا گفت

این شد اولین دیدار منو حاج سعید حدادیان

 

حاج سعید حدادیان روحی فداه

 

حالا نزدیک به 16 – 17 سال شده که پارکابشم

از روضه های شنبه نازی آباد گرفته البته خیلی وقته اومدن فخرآباد،

  تا صبح پنجشنبه و محرم و فاطمیه و ماه رمضون و ...

ماه رجب که خونه حاجی جلسه بود ماها که شهرستانی بودیم

 زودتر می رسیدیم حاجی اول سفره افطار پهن میکرد،

 یادش بخیر

از اون راه سخت توی زمستون که به قصد تقرب توی سرما

به عشق اینکه بانوای گرم حاجی پرواز کنم بگم

یا از اون شبی که زود رسیدم  گفتم چه کنم ؟

خلاصه از تهرانپارس تا یه ایستگاه مونده به امام حسین پیاده اومدم...

از اینکه زلفش به زلف امام و شهداء

اینجوری عمیق گره خورده منو بیشتر دیوونش کرده

یادته چی میخوند ...

حاج سعید حدادیان روحی فداه

 

دگر این خانه مرا تنگ بود

زندگی بی شهداء ننگ بود

...

دوستانم همه از دستم رفت

دل به هر پاکدلی بستم رفت

 

الحق که شاگرد شایسته ای برای

جناب شمس المادحین حاج منصور آقا ارضی روحی فداه ست

خدا هر دوتاشون رو برا اسلام و ایران حفظ کنه... الهی آمین

 

حاج منصور ارضی و حاج سعید حدادیان روحی فداهما

 

چند ساله شدم مقیم تهران ، پنجشنبه ها صبح و غروبای شنبه  رو

از دست نمی دم

چند جلسه ا ی تو کلاس دانشگاهش هم شرکت کردم،

حیف که اون سفره جمع شد

اما دیدم از حضورم تو جلساتش میتونم بهره بیشتری تو زمینههای مختلف مثل  

مناجات – روضه – مجلس داری و... خصوصا مسائل اخلاقی ببرم

  چند سالیه دیگه از اون مسجد کوچیک خبری نیست و شاید قبول نکنی

 این شبا یواش یواش کل فضای مهدیه امام حسن مجتبی(ع) و حیاط و پارکینگ

و حیاط و خیابونهای اطراف پر میشه

الحمدلله که حاج سعید نفس میزنه و ماهم پارکابش

ایشالله سرباز و شاگرد خوبی باشیم.

راستی بحث صحبتش امسال قبل از مناجات  میدونی چیه؟

ماباید شهید شیم...

حرفای دیگه ای دارم،شاید یه وقت دیگه گفتم...

 

مهدیه امام حسن مجتبی (ع)

 

به امید دیدار

شبها مهدیه امام حسن مجتبی (ع) ساعت 30/10

 

*********************************************************
 

 این هم آدرس جلسات هفتگی استاد عزیزم حاج سعید آقا حدادیان

هیات رزمندگان غرب تهران

تهران-خیابان آزادی-بعد از پل یادگار امام-مهدیه اما حسن مجتبی (ع)
پنجشنبه صبحها-بعد ازنمازصبح


منزل حاج آقا

 
تهران ،نرسیده به پل چوبی، چهار راه فخر آباد، خیابان فخرآباد(مشكی)، كوچه 17، حسینیه حضرت زهرا(س)،(منزل حاج آقا)
شنبه شبها-بعداز نمازمغرب وعشا


 هیات رزمندگان شرق تهران
 
تهران ،اتوبان افسریه،15 متری اول، حسینیه شهدا بسیج-
دوشنبه شب ها-بعد از نماز مغرب وعشا

  منزل حاج آقا خوش وقت
 
تهران ،خیابان شریعتی، با لاتر از پیچ شمیران،
مسجد امام حسن مجتبی(حاج آقا خوشوقت)
جمعه شب ها-بعداز نماز مغرب وعشا