شب قدر و وداع ابو تراب (ع)
شب هزار شب
رمضان، قله ايمان در ماههاي خداوند است و شبهاي قدر، پرچم فتحي است كه نماد پيروزي بر شيطان در اين قله است.
رمضان، ميدان مسابقهاي است براي بندگان صالح به جهت رسيدن به نقطه پيروزي در شبهاي قدر.
بياييم براي احياي اين شبها، معرفت و انصاف علي را تا سحرگاهايمان در دل خود بيدار نگه داريم تا احكام قرآن را نه بر سر كه در سر نهيم.
امام محمدباقر(ع): «دعا، قضاي حتمي را گرچه قطعي شده باشد، برميگرداند».
الهي! توفيقي عطا فرما كه با نزول ملائكه و روح (كه اعظم فرشتگان است) آنچه از اعمال ما كه در اين شب به خدمت امام زمان(عج) عرضه ميشود، مقدرات آينده ما را به خير و صلاح مبدل كند!
در خبر است كه چون شب قدر ميشود، منادي از آسمان هفتم ندا ميكند كه حقتعالي هر كه را كه به زيارت امام حسين(ع) آمده است، آمرزيد.
الهي! امشب به اشك ديدگانم غسل ميكنم و به روشنايي اين شبها قَسَمَت ميدهم كه با نسيم عفو خود، بر علفزار آتشگرفته جانم بوزي.
قدرِ شبهاي قدر را كسي ميداند كه طلوع صبح اين شبها را آغاز اولين روز از تولد دوباره خود قرار دهد و عزم راستين ترك گناه كند.
رد قضاي اهلي در شبهاي قدر هنگامي است كه دست رد به سينه شيطان ميزنيم و وسعت روزي، نيازمند بستن دريچههاي تنگنظري است.
رسول خدا(ص): «محروم كسي است كه از خير امشب (شب قدر) محروم بماند. خوشبخت آن كسي كه در اين شب، خورشيد آمرزش الهي، روشنگر صبح فردايش باشد».
ليلة القدر، درختي است پر از ميوه شيرين بخشايش كه تنها تلنگري بر آن براي نجات هر دو جهان كافي است.
از عجايب الهي، اوج فرصتي است كه در شبهاي قدر، نصيب انسان ميشود و تيرهبخت، دلي است كه در اين شبها خود را در معرض نسيم رحمت الهي قرار نميدهد.
الهي، شب زندهداريام در اين شب براي رهايي از شبهاي تيره دروني من است؛ نوري از خود بر من بتابان تا بيدار باشِ خوابگاهِ مرگم باشد.
امام صادق(ع): «برآوردِ اعمال، در شب نوزدهم، تصويب آن در شب بيست و يكم و تنفيذ آن در شب بيست و سوم انجام ميگيرد».
شب قدر در کلام معصومین(علیهم السلام )
برترى شب قدر
قيل لابى عبد الله (عليه السلام): كيف تكون ليلة القدر خيرا من الف شهر؟ قال: العمل الصالح فيها خير من العمل فى الف شهر ليس فيها ليلة القدر.
از امام صادق (عليه السلام) سوال شد: چگونه شب قدر از هزار ماه بهتر است؟
حضرت فرمود: كار نيك در آن شب از كار در هزار ماه كه در آنها شب قدر نباشد بهتر است.
وسائل الشيعه، ج 7 ص 256، ح 2
احياء شب قدر
عن فضيل بن يسار قال: كان ابو جعفر (عليه السلام) اذا كان ليلة احدى و عشرين و ليلة ثلاث و عشرين اخذ فى الدعا حتى يزول الليل فاذا زال الليل صلى.
فضيل بن يسار گويد: امام باقر (عليه السلام) در شب بيست و يكم و بيستسوم ماه رمضان مشغول دعا مىشد تا شب بسر آيد و آنگاه كه شب به پايان مىرسيد نماز صبح را مىخواند.
وسائل الشيعه، ج 7، ص 260، ح 4
تقدير اعمال
قال الصادق (عليه السلام): التقدير فى ليلة تسعة عشر و الابرام فى ليلة احدى و عشرين و الامضاء فى ليلة ثلاث و عشرين.
امام صادق (عليه السلام) فرمودند: برآورد اعمال در شب نوزدهم انجام مىگيرد و تصويب آن در شب بيست ويكم و تنفيذ آن در شب بيستسوم.
وسائل الشيعه، ج 7 ص 259
--------------
خورشید بی افول
بدرود، کوچههای بیوفا!
محبوبه زارع
چشم انتظارِ چه نشستهاید، کوچههای بیوفا؟ آن عابر مهربان، امشب شما را به رونق گامهای خویش، بار نخواهد داد. چه بیهوده در خود میلولید، تأسفهای کوفی؟! آن بزرگ صبور، دیگر شِکوههای شما را در چاه نخواهد ریخت. اشک بریزید، یتیمانِ زمین؛ هیچ کس پس از او در حق شما پدری نخواهد کرد!
نفرینی که علی علیهالسلام کرد!
همین چند ساعت پیش بود. در رؤیای صادق، با رسول حقیقت، ملاقات و از بیوفایی امت گلایه کرد؛ چنان اندوهی، سینه وسیع پیغمبر صلیاللهعلیهوآله را متراکم ساخت که فرمود: نفرینشان کن!
و رحمانیترین مرد خدا، پلک برهم نهاد و نفرین کرد: (خدایا! مرا از این مردم بگیر! ) از آن لحظه، نفس خاک در خویش محبوس ماند و جان زمان به لب آمد. خدایا! این نهایت فقر عالم خواهد بود، اگر علی علیهالسلام را پس بگیری!
اگر در کوفه، چشمهای کودکان یتیم به در دوخته شده تا مرد نان و خرما، پدرانه بیاید؛ از این پس گَرد یتیمی بر سر همه عالم خواهد نشست. آری! هستی به مفهوم واقعی، به یتیمی رسیده است، این را گریههای ممتد خلایق در سوگ صبورترین امام حماسه و سکوت، به روشنی گواهی میدهد.
.... و علی علیهالسلام رفت
معصومه داوودآبادی
ناگهان برقی زد و بارانی از خون، آسمان محراب را جاری کرد؛ باران یکریزی که قرنهاست چشمان عدالتخواه زمین را شعلهور کرده است.
رمضان چهلم هجری، این ثانیههای دهشتناک را خوب به خاطر دارد؛ لحظاتی که کوچههای کوفه از بارقههای آفتاب، تهی شد و آسمان و زمین، دست در گردن یکدیگر، فاجعه را گریستند.
علی رفت و این دو روزه پست دنیا را به طالبانش واگذاشت؛ او رفت و شهر، در غربتی جاویدان، روزهای سیاهش را به سوگ نشست.
چشمانت، خلاصه مهربانی بود
تو از تولد پروانهها میگفتی و بهاری که در رگهای عدالت جاری است.
پرهای زخمی سهرهها را تحمل نداشتی و چهره پژمرده بنفشهها، دلت را میآزرد. شبانههای زیادی را در کوچههای فقیر، به استمداد دستهای خالی پینهبسته راه افتاده بودی. جانت با تپشهای قلب مظلومان، هماهنگ بود. چشمان رئوفت، خلاصه مهربانی بود و شانههای پدرانهات، میعادگاه نوباوگان اسیر در چنگال بیپناهی.
تو آمده بودی تا جوانمردی، مانا شود و رفتی، تا درس آزادگیمان بیاموزی.
ای اتفاق سرخ!
ای اتفاق سرخ! در هزار توی بیرحم ظلم و جهالت، نفسهای پرتپش عدالتِ تو بود که سودجویان را عقب میراند. نامت، وجدانهای بیدار را به کرنش میخواند. نگاهت، قانون همیشه انسانیت است و کلامت، دریایی که صدفهای بیشمارش، تا جهان باقی است، از مروارید راستی و عدل، بینیازمان میکند.
اگرچه نیستی، ولی هیچ دستی، از آسمان آبی کرامتت ناامید نیست. حضور قاطعت، پنجرههای زمین را آفتابی بیبدیل است. بزرگت میداریم و ایمان داریم که «مرگ، پایان کبوتر نیست».
دیگر صدای پای عدالت را نخواهیم شنید
عباس محمدی
شبهای سیاهی بر ما میگذرد. آسمان، طعم روز را فراموش کرده است. رنگ ماه، پریدهتر از آفتابهای پشت ابر مانده است. ستارهها، بیقرار دیدن تواند؛ حتم دارم که تا سپیده دوام نخواهند آورد. شب، در خودش سیاه مانده است؛ سیاهتر از همه لباسهای عزا.
بعد از تو دیگر نسیم، زلف درختان را شانه نخواهد کرد و عطر یاسها، تا پشت پنجرهها قد نخواهند کشید و هیچ شبنمی از سحر نخواهد چکید.
بعد از تو، دستهای صبح، پر از طعم مرگ خواهند شد و زندگی به همه آینهها پشت خواهد کرد.
صدای پای عدالت را نمیتوانم از کوچههای دلمرده کوفه بشنوم. گرد یتیمی، بر شانههای زمین سنگینی میکند. دیگر مأذنه، صدای اذان تو را نخواهد شنید. آفتاب امامت تو دیگر بر روزهای بعد از تو نخواهد تابید. سایه دستهای سخاوتمند تو، دیگر سایهبان روزهای تنهایی مسلمانان نخواهد شد.
تو، عشق و مهربانی را به هم پیوند میزدی. تو برکت بینهایتی بودی که بر زمین جاری بود. چگونه شب، بعد از تو سر از سجده بردارد؟! زمین از شرم، در شبهای سیاه پنهان میشود.
سه شب است که...
سه شب است که بغضهای دنیا، در گلویم جا خوش کرده است. سه شب است که اشکهایم، راه به جایی نمیبرند. کاسههای شیر، چشم انتظاراند؛ اما اشکهای یتیم نیز بوی تو را نخواهند شنید. انگار ابرها بعد از عمری، داغ نباریدنشان را باید در ناودانهای خاک گرفته کوفه، خالی کنند. کوهها هنوز ایستادهاند تا آفتاب، بر شانهشان بیدار شود؛ شاید لبخند دوباره تو، روز را روشن کند. رودها چون دستههای عزادار، بر سر میکوبند و به دنبال ردپای تو، خاک را میگردند.
سه شب است که نسیم، عطر خوش دهانت را که چون غنچهها به سلام باز میشود، نشنیده است. سه شب است که....
به عدالت سوگند!
میثم امانی
به عدالت سوگند که عدالت یعنی چشمهای تو.
عدالت را باید از چشمهای تو آموخت که سفرههای بینان را میفهمد، کلبههای بیتنور را نیز.
کوره آفتاب، تو را نمیسوزاند؛ دل تو را اجاق خاموش خانههایی میسوزاند که مردانشان، پا در رکابت شهید شدهاند.
تاریخ را به نظاره نشستهام؛ چه حسرتها که نخورده است! کیست که چون تو راضی نباشد دانه گندمی را از مورچهای برباید به ظلم؛ یا برادرش را حتی برگرداند به یأس؟!
دور و برت آکنده بود از جگرهای برشته؛ از نان و عسل؛ ولی تو سیر نخوابیدی.
علی، عین عدالت است
عدالتات را میبینم که به خون غلتیده است در محراب.
جهان، آبستن آشوبی دیگر است.
چه سرها که به تاراج نرفت؛ چه دلها که به خاکستر ننشست؛ چه قدمها که در گل نماند؛ چون تاب عدالت تو را نداشتند! تنها خفاشاناند که تاب آفتاب نیمروز را ندارند. مرنج... ! که «عین» علی علیهالسلام ، با «عین» عدالت یکی است؛ عدالت، عین علی علیهالسلام است.
مرنج ... ! اگر تمام قافلهها را به شهادت تو گسیل داشتهاند، در برابر تمام دنیایشان بایست! دین تو یعنی این!
فریاد بزن!
جهان آبستن آشوبی دیگر است.
«از باغ میبرند چراغانیات کنند *** تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند صبح تو را ابرهای تار *** شاید به این بهانه که بارانیات کنند»
هنوز دستهای کمیل هست که بگیری و شمهای از آنچه دیدهای، باز بگویی.
عمار را بردند، مالک را بردند؛ ولی هنوز دستهای کمیل هست. شبهایِ نیمه را قبضه کن! انسانیت نمرده، نفس میکشد هنوز؛ فریادت طنین میاندازد در آفاق؛ تاریخ یعنی بسامد هزار بار فریاد تو؛ فریاد بزن؛ که تاریخ را به تکاپو واداری!
قَدرت را ندانستند
بستر، مرگ حقیرانه است برای تو... ؛ بایست تا نپندارند که به زانو درخواهی آمد!
بایست که عدالت، به تکیه تو میایستد. ای صدای عدالت انسانی! بایست و شانه نخلها را بچسب که صاعقهها پی در پی میآیند؛ جمل، صفین، نهروان. باور کن که چاه میخشکد؛ دردهای تو سنگین اند و چاهها، دملهای سر باز کرده زمیناند؛ از غصه رنجی که میبری!
قَدرت را ندانستند؛ قدر تو، در شب قدر معلوم میشود. گفته بودی که خواب دیدهام؛ خواب دیده بودی که محاسنات از خون رنگین خواهد شد.
زندگی کوچک است برای تو؛ شهادت تو پایان نیست، آغازی است. شهادت، به بلندایت خواهد رساند و مظلومیت از آن پس به اوج خواهد رفت.
به حقیقت سوگند، که حقیقت یعنی دردهای تو... «علیٌّ مع الحق و الحقّ مع علیٍّ».
خورشید عدالت غروب کرد
سودابه مهیجی
همه دنیا، پشت این در نشسته و سر بر زانوی اندوه و بیسرنوشتی خویش گذاشته.
همه دنیا، پشت این در، محزون گریه میکند و دعایی هراسان مدام تکرار میشود و آن سوی در، تمام آبروی زمین، زخمی و خسته، بر خاک افتاده؛ دریای بیکرانهای با رخساری پریدهرنگ، بیتلاطم و آرام، در بستر کسالت، خمیده و کبوتر جانش، بین رفتن و ماندن، در هروله است.
این سومین شب است که خورشید، از کوچههای کوفه دیگر عبور نمیکند.
این سومین شب است که تنور بیوهزنان، خاموش مانده و رونق سفرههای یتیمی، تأخیر کرده است.
سومین شب است که محراب، بغضآلود بوسه بر سجدههای عدالت نزده و سرنوشتِ ناتمامِ توحید، بلاتکلیف و دلواپس، پشت در این خانه نفس نفس میزند، تا مبادا نفسهای «او» تأخیر کند و زمین، بیامیر و کوفه، بیآبرو و امامت، بیخطبه بماند.
نگذار عدالت، مدفون شود!
آه! به او بگویید سوسوی بیرمق چشمانش را زمانه تاب نمیآورد.
به او بگویید، یتیمیِ فراگیر، پشت دروازههای زمان کمین کرده و منتظر است که تو نباشی، تا بر شانههای زمین، آوار شود.
برخیز مرد! این بستر ناخوشی برازنده تو نیست. تو غیرت حماسههای توحید و هیبت جانفشانیِ خداخواهی.
تو، گذشته نهروان و جملی... ؛ گذشته لیلة المبیت و صفین؛ گذشته «شقشقیه» و خیبر و «کمیل» و های های شبهای نخلستان.
برخیز «هل أتی»ی معصوم! نگذار که بیتو، «یُؤتُونَ الزَّکوةَ وَ هُمْ راکِعُونَ»، بیمصداق بماند.
نگذار که بیتو، عدل در زمین مدفون شود!
آه از فرق شکافته!
اشکهای کودکانه، پشتِ این درِ خاموش، کاسههای شیر را به دوش میکشند و پدرِ بیچون و چرای خویش را بیسراغ ماندهاند.
کفشهایی خسته و پیراهنی زمخت، دلتنگاند تا دوباره مثل تمام شبهای قدیم، عصمتی غریب را در هیئت مردی آسمان به دوش، به پسکوچههای نیمهشب ببرند، تا نان و خرمایِ خانههای بیسفره را در رگهای گرسنگی زمین جاری کند.
ولی دیگر نه چاههای غریبستان، نالههای حیدر را به آغوش میکشند، نه کودکانِ بیسرپرست، بر شانههای غریب کوفه، بازیهای سرخوشانه را لبخند میزنند.
آه از دستار زرد و فرق شکافته!
آه از تابوتی که بر شانههایی نامرئی، راه میپیماید!
آه از لبهای پرهیز رمضان، که در سجده سحرگاهان، به خون نشست!
آه از پیشانیِ دریدهای که شمشیرِ قاتل خویش را بر سفره اکرام مینشانَد!
آمدم، فاطمه مظلوم!
فاطمه علیهاالسلام ، چشم به راه است و دلواپس؛ با لبخندی که آغوش گشوده بر کبوتر جان علی...
آمدم فاطمه مظلوم من!
آمدم یا رسول الله؛ خسته و بیتاب؛ خسته و دلزده از خاک؛ با سی سال غربت و تنهایی آمدم.
آه که دنیا، چه گذرگاه سختیست!
آه که کوچکترین زخم دنیا، شمشیری بود که بر فرقم نشاند؛ که غمهای این سالیانِ مجبور، سهمگینتر بود.
بگذار اهالی روزگار، پایان زمزمههای شبانه را به عزا بنشینند!
بگذار داغ عدالت، بر دلهای شبزده بماند!
دیگر کسی نجوا نمیکند: «مَوْلایَ یا مَوْلایَ أَنْتَ الْمَوْلی وَ أَنَا الْعَبْد...»
--------------
بهره بیشتر در ادامه مطلب