11 دی - بیاد سید مجتبی علمدار عزیز
در مورد شهید سید مجتبی علمدار عزیز نه فکرم یاری داد که تامل کنم و نه دستم که بنگارم
به ناچار از ذوق خوب دوست خوبم جناب پیروز پیمان در وبلاگ لشکر 25 کربلا استفاده کردم .
باشد که سید از ما راضی باشد !!!!!

دل نوشته های آسمانی جانباز شیمیایی، ذاکر عاشورائی شهید سيد مجتبی علمدار
فرمانده گروهان سلمان، گردان مسلم بن عقیل(ع) لشکر ویژه ۲۵ کربلا
لبخند ، معجزه ی آتشِ سوزان قلبمان
ای شهيدان!
از همان لحظه ای که تقدير ما را از شما جدا کرد تاکنون ياد شما، خاطره های دنيای پاک شما،اميدحياتمان گشته، ما به عشق شما زنده ايم و به اميد وصل کوی شما زنده ايم.
اما شما، علی الظاهر دليلی نديديد که اوقات پر ارجتان را صرف ما کنيد چه بگوئيم؟ راستی چگونه حرف دلمان را فرياد کنيم که بدانيد برما چه می گذرد؟
مگر خودتان نمی گفتيد که ستونهای شب عمليات، ستون گردان نيست؛ ستون، عشق است؛ ستون دلهای سوخته ای است که با خميرمايه ی اشک و سوز به هم گره خورده اند.
پس چرا؟ چرا؟ هيچ سراغی از ما نمی گيريد؟ با اينکه تمام روز و شب ما برشما عيان است، تمام ناگفته هايمان را می دانيد، تمام نا نوشته هايمان را می خوانيد، تمام پنهان و کردارمان را می بينيد!
اگر قطره ی اشکی آرام آرام به دور از چشم های نامحرمان برگونه هايمان می لغزد شما می دانيد چه خاطره ای ناگهان از ذهن ما گذشته و آسمانش را ابری کرده.
اگر در برابر ناکسانی که آرزوی گريستن ما را دارند به مصلحت لبخند می زنيم، شما خوب می دانيد اين لبخند معجزه ی آتش سوزانی است که در فضای قلبمان برگرفته است.
شما ما را خوب می شناسيد
اگر به غروب علاقه داريم، خوب می دانيد چرا؛ اگر به هوای ابری شما، می دانيد چرا؛ اگر به چادر شما، می دانيد چرا؛ اگر به سنگ، شما می دانيد؛ اگر به خاک، اگر به آب، اگر به رودخانه، به دشت، به کوه، نمکزار، شما می دانيد چرا؛
شما از راز دل ما آگاهيد، اگر به قامت رعنايی خيره می شويم، شما می دانيد به ياد که ايم. اگر به عمق بيابانها می نگريم شما می دانيد به دنبال چه ايم. اگر به اميد رويايی سر بربالين می گذاريم شما می دانيد به فکر که ايم. اگر به بلندای کوهی خيره می شويم شما می دانيد قصه، قصه ی ديگری است. اگر به حرکت خرامان موجی چشم می دوزيم شما می دانيد قضيه، قضيه ی ديگری است.
آری شما ما را خوب می شناسيد، شما ما را خوب می بينيد، چون همه ی زندگی ما دفتر ورق پاره ايست که بارها و بارها از بَرَش کرده ايد!

تا حالا شده به عشق بيگلو و هفت تپه زمزمه ای کنيد؟
ما نمی دانيم وقتی دلتان می گيرد کجا می رويد! اصلاً آيا دلتان می گيرد؟ وقتيی حوصله تان سر می رود چه می کنيد؟ نمی دانيم… آنجا در محفل گرمتان سخن از ما هست يا نه؟ تا به حال هيچ گاه شده از اروند هم قصه ای بگوئيد؟ برای شلمچه هم ترانه ای بسرائيد؟ به عشق بيگلو و هفت تپه زمزمه ای کنيد؟ و در فراق کارون اشکی بريزيد؟
نمی دانيم…! و اين ندانستن بيش از همه ای شهيدان شما را مقصر می داند! يعنی ما اينقدر ناپاک و نامطلوب بوده ايم که تمام هستی مان به يک ياد هم نمی ارزد؟ يعنی تمام گفته هايمان در آن نيمه شبهای به ياد ماندنی که فقط خدا قدرش را می داند و بس دروغ و کذب محض بوده؟ يعنی ما نيز هم رديف آنانی هستيم که تمام هشت سال را هم آغوش لذت بودند؟ يعنی می خواهيد بگوئيدکه ما ديگر لياقت با شما بودن را نداريم؟
باشد، بگوئيد…! حرفی نيست! اما لااقل يکبار هم که شده سری به اين دلهای فراموش شده بزنيد، سری به اين خانه های سرد و متروک بزنيد و بعد هرچه دلتان می خواهد بگوئيد! آخر به ما هم حق بدهيد که انتظار داريم، انتظار داريم بدانيم دوستانمان که يک عکسشان را به تمام هستی اينجا نمی دهيم، کجا هستند و چه می کنند؟ دوست داريم که از آنجا صدايی بيايد، صدايی آشنا! صدايی از حلقوم يکی از شماها، صدايی که به انتظارها پايان دهد! صدايی که زيبا و دلنشين…
وبلاگ لشکر 25 کربلابه کوشش: سجاد پیروزپیمان