دلنوشته اي براي شهيد وحدت؛سردار شهید شوشتری

sh2

 

نه! دست نگه داريد. آن جا نه، من او را مي شناسم. از ما نمي ترسد، من بارها و بارها بر جان و دل و سينه و پا و استخوان هاي او نشسته ام و او را باکي از تير و خمپاره و مسلسل و انفجار نيست. وجودش کلکسيون گلوله و ترکش است و او هم چنان ايستاده چون سرو- و او سردار خوبان جهان، شوشتري مهربان بود. هم او که همه خوبان جهان را دوست مي داشت، و همه آن گلوله هاي آتشين هاج و واج مانده به هم نگاه مي کردند. از بهت و تعجب در زمين و هوا مانده بودند، انگار که ساعت صفر عاشقي بود. زمين و زمان از حرکت بازايستاده بودند. هر تير نامي را مي شناخت، باکري، ميرحسيني، خرازي، جهان آرا و صدها شهيد گلگون کفن سرخ پوش و سرخ روي و سرخ نام و به سوي او مي رفت. براي نشاندن دو بال پرواز بر شانه اش و سردار بود که ايستاده در هياهوي تير و آتش و مرگ و آخرين لبخند ياران را تماشا مي کرد. هر تير و ترکش و گلوله اي که سراغ سردار مي رفت، شرمنده و خجل بازمي گشت. همه شاه دامادهاي نازنين چون برگ بهار از زمين پرواز مي کردند، اما هيچ تير و ترکشي چه از هوا، چه از زمين و دريا هر شکل و شمايل و قد و قيافه، قدرت و جرأت نداشت که به سراغ او برود و او، آن نازنين سردار، چه دلي داشت. فداي او که تمام پرده هاي دل نازکش هر کدام يکي از پس ديگري، در رثا و اندوه پرواز ياران همسنگرش، يک به يک مي لرزيد و پاره مي شد. فداي دل نازکش. 
سالها از آن ايام پرخطر و خاطره گذشت، خاطره پرواز ياران در ذهن و زبان تمام مردم ميهن جاودانه شد. روزها و ماه ها و فصل ها از پي هم مي گذشت و زمان هم رفته رفته پير مي شد و ياد مرشد نازنين انقلاب هم دل ها را آشوب و جان را آتش مي زد. کم کم از دوردست هاي زمان، برف پيري بر موي سر و محاسن سردار نشست. حالا ديگر تمام تيرها و تانک و توپ و چلچله ها بساط شان را جمع کرده بودند و سراپا خجل و شرمگين رفته بودند. او پير شده بود و ديگران هم در اطرافش کم کم به سوي پيري و کهنسالي مي رفتند. اما ياد ياران هماره در خاطره هاشان موج مي زد. 
«بابابزرگ به خدا خيلي دوستت دارم.» صداي دردانه نوه کوچک سردار بود که چون لالايي شيرين به گوش پدربزرگ مي رفت. فرزندان سردار هم چون سروهاي بالا بلند، مي باليدند و او چون درختي هزار ريشه و کهنسال، سنگين و جا افتاده، زمان را پشت سر مي گذاشت. درست است که سالهاي هزار خاطره جبهه گذشته است، اما سردار نمي تواند ساکن و ساکت روزگار در امن و امان بگذراند، دلش مي خواهد برود به چهار سوي ميهن و تا زنده است براي مردمان خوب سرزمينش کار کند. و او تصميمش را گرفت. نيتش خدمت بود و کار و تلاش و پيشرفت سرزمينش و راحتي خيال و رفاه مردمان وطنش. هر کجا کاري بود براي سازندگي، نام سردار، در آن جا اولين نام بود که در ليست حضور و غياب ثبت مي شد. به هر سوي ميهن رفت. هر کاري از دستش برمي آمد انجام داد و حالا نوبت به دياري بزرگ از سرزمينش رسيده بود، دياري پر از درد. آن جا مي شود خوب خدمت کرد و در خدمت مردمان پاک نهادش بود؛ سيستان و بلوچستان، و او عزم را جزم کرد و دوباره همان لباس متبرکش را بر تن و پوتين به پا کرد و شتافت براي خدمت. دلش مي خواست هيچ دلي دردي نداشته باشد، آرزو داشت که هيچ زخمي بر قلب مردمان سرزمينش نباشد. 
...«من چگونه بر او ببارم، چگونه بر قلبش بنشينم، من اين جا فرسنگ ها دور و او آن جا دورتر، دستم براي رسيدن به او کوتاه است چه کنم. او را چگونه بيابم و بر قلب و جانش بنشينم و حسابم را با او تسويه کنم.» زمزمه هاي مرگبار تير و ترکشي بود که در پي سردار مي گشت و سردار با خيل ياران از اين سوي ديار کهنسال و فراخ سيستان و بلوچستان به آن سو مي رفت براي خدمت، براي سازندگي؛ دلش مي خواست هيچ تني از تن مردم، تب دار نباشد، و هيچ چشمي در چنبره تراخم و آب سياه گرفتار نباشد و هيچ پاي شکسته اي بي عصا نماند و در پهن دشت سيستان و بلوچستان بساط خدمت و تلاش پهن شد و سردار طلايه دار خدمت بود در زابل، سراوان، خاش و آنک در پيشين ايرانشهر... 
بر تن مبارک سردار هزار يادگاري از دوران جنگ بود، زخم صد ترکش داغ و سرکش، صداي موج هزار گلوله، صداهايي که تمام سکوت عالم را مي شکست و ده ها عکس از گلوله هاي سربي ناجوانمردانه مسلسل و توپ و تانک و چلچله بر دست و پا و سينه و کمر. در گوشه اي دور از بلوچستان بزرگ، در پيشين، محفل يکدلي بود و هم صدايي، و سردار طلايه دار اين خدمت. او آرزو داشت که اتحاد و يگانگي، همراه با صميميت و همدلي هماره ميان مردمان وطن باشد، بي هيچ تفاوت رنگ و زبان و نشان و لباس و آنک همگان آمده بودند که به سردار و ياران شان در اين محفل اتحاد و دوستي آري بگويند. 
«آري، نشاني همين جا است، درست آمده ام.» اين صداي تير و ترکش پيري بود که از سالهاي دور به انتظار قلب سرشار از مهر و عشق سردار نشسته بود. هماره گرم و آتشين با آواز قاصدک مرگ، با خود زمزمه مي کرد که دنيا چقدر کوچک است. از جبهه هاي سومار و شلمچه تا آمادگاه پرواز پيشين، فاصله ها صفر مي شود. آري، هيچ فاصله اي از جبهه هاي گرم و سرخ مردانگي و غيرت تا چشمه هاي معرفت و مردي پيشين نيست. آن جا ايستادگي براي حفظ و حراست از خاک وطن و اين جا همه آماده براي ساختن و سازندگي هر چه ويراني و تباهي بود از ابتداي تاريخ و تولد پيشين تا امروز؛ محفل يکدلي و صميميت براي سازندگي و فرداي روشن پيشين و مردمانش و شادماني سردار و لبخندي از سر رضايت که ناگهان، انفجاري مهيب، و باران هزار تير و ترکش مرگبار و شهادت خيل مردمان بي گناه، قامت سرافراز سردار، هماره آماده پرواز بود. دو بال پرواز بر شانه هايش تکان مي خورد، لب هاي نازنينش چيزي را با خود زمزمه مي کرد، 
مرگ اگر مرد است گو پيش من آي/ تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ. 

سردار شوشتري شمع كنگره 23 هزار شهيد استان‌هاي خراسان شد

بي سلام و بي عليک، ترکشي مرگ آور و داغ و آتشين بر قلب مهربان سردار نشست: اي ترکش! تو از تبار کدام جنگ و باران کدام گلوله داغ و مرگباري؟ من تو را خوب مي شناسم. سالها در جبهه هاي عشق همراه با ياران تو زيسته ام، اين جا چه مي کني؟ و ترکش بي سلام و بي عليک بر قلب نازنين او نشست و قلب سردار را گشود. آلبوم عکسي از آرزوهاي سردار ورق خورد، عکس هزار آرزو براي مردم، براي مردم نازنين ايران زمين، از هر نام و رنگ و زبان و لباس. ايراني شاد باشد. سرافراز باشد. قوي باشد. سيستاني و بلوچ رنج ديده بايد بخندد. و عکسي از يک کودک سيه چرده بلوچ با موهايي مجعد که بوسه محبت سردار بر گونه هاي خشکيده و لرزان او برق مي زد، و عکس لبخند سپاس مادري تنها که دستها از زمين و آسمان کوتاه داشت. آن ترکش مردافکن پير در ورق هاي پاياني آلبوم قلب هماره تپنده رازناک زندگي سردار، دستخط او را ديد که بر روي آن نوشته شده بود: 
مرگ اگر مرد است گو پيش من آي/ تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ. و يا 
بشکست اگر دل من، به فداي چشم مستت 
سرخم مي سلامت شکند اگر سبويي 
و ناگهان طوفان مهيب که انگار از دل طوفان نوح مي آمد و بادي سرخ و خشمگين فضا را درهم نورديد و زمين و زمان را به هم دوخت. ناگهان برقي سرخ در آسمان جهيد و رعدي سهمناک در زمان و زمين پيچيد و آن گاه باراني آرام و ارغواني از آسمان باريدن گرفت و همه ديدند که بر شانه هاي سردار ايستاده چون سرو، شوشتري عزيز و نازنين، دو بال از جنس باران روييد و سردار به آسمان پرواز کرد. عروج سردار از تن خسته زمين خاکي به آسمان افلاکي، فرشتگان او را به آسمان مي بردند و زمزمه اي بر لب آن فرشتگان که عشق را تشييع مي کردند: مرگ اگر مرد است گو پيش من آي/ تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ. 
سردار شوشتري هم چنان زنده است، هم چنان که شهيد هماره زنده و جاويد است در زمين و زمان و حتي، در قطره قطره باران، در لبخند شادمانه کودک سيه چرده بلوچ، در چهره خندان دخترک يتيم سيستاني، در دعاهاي مادران شهيد داده، در نگاه پدران تمامي شهدا...
اگر روزي روزگاري رودخانه سرباز را ديديد، چهره خندان سردار شوشتري را در جاري ابدي رودخانه خواهيد ديد. 
اگر به کوه تفتان بنگريد، چهره متبسم سردار را بر فراز قله مي بينيد. 
هرگاه باران باريد به آسمان بنگريد، سردار برومند ايران زمين را در حال پرواز مي بينيد، پروازي از جنس لبخند و باران، بر دوش فرشتگان.

ساجد