راز چفیه...
چفیه ای که بر شانة قبله قلب هاست ، دیده ای؟
در جمکران، الغوث و الامان ، گفته ای ؟
چفیه ای که راهنمای جست و جو گران مهدی زهرا(ع) است دیده ای؟
در دانشگاه نماز خوانده ای؟
چفیه ای که سجده اهل معناست، دیده ای؟
به بهشت زهرا رفته ای؟
چفیه ای را که در قاب عکسی با قرآن و اسلحه ای همنشین است دیده ای؟
از قطره قطره اشک فرو ریخته بر چفیه ای، فشرده شده لای دندان، حدیث درد خوانده ای؟
چه می خوانی؟ تو هم بخوان!
فریاد از فراموشی دیروز!
امان از خنجری که از پشت فرود آید و صدا ندارد!
چفیه ...! چفیه! ای شال شب های سرد کردستانم!
چفیه! ای چتر روز های گرم شلمچه ام!
چفیه ...! چفیه! ای یادگار یاران و همة آبرویم!
ای آبروی باران و ای اَبر آرزویم!
با درد فشار دندان هایم بساز که از درد می سوزم.
فریادم را چاه باش.
مگذار سازِ های هایِ من ، قهقهه ساز صف دشمن باشد!
هيچ تا حالا در مورد راز چفيه فکر کرديد؟
چه رازي درونش نهفته است که اينقدر با ارزشش کرده؟ منم نميدونم مثل شما
امامیدونم همين چفيه که شايد به چشم آدمهاي ظاهر بين تکهاي پارچه بيش نيست ...
خيلي جاها بوده و خيلي چيزها رو ديده و شنيده که من و شما نديديم و نشنيديم.
چفيه در كربلاي ايران متولد شد و بعد شد شناسنامه شهيد.
چفيه تنها همنشين دلهاي عاشقيه که از درد عشق
سر به سجده کوي معشوق ميگذاردند و تنها شنونده نجواي غريبانه آنها
در خلوت شبهاي شلمچه است
همونهايي که شب هنگام با بستر خواب غريبه بودند و بستر خود را گودالهايي قرار ميدادند
که وعدهگاه آنها با معشوق بود.
همون گودالهايي که درونش سر به سجده بندگي و دلدادگي ميگذاشتند و
ملتمسانه طلب وصال ميکردند.
چفيه شاهد قطرات اشک چشمان عاشقاني بوده که از درد فراق يار جاري ميشده
و گهگاهي هم متبرک به اين قطرات مرواريد شده و از اين طريق گنجينه راز و نيازهاي
شوريدگان طريقت عشق شده است.
چفيه شاهد بوسه زدن تير و ترکشها بر تن چون لاله شهدا بوده و شاهد گلگون شدن
و غلتيدن لالههاي عشق در خون خودشان بوده است.
چفيه شاهد وضوي عرفاني مرغان آسماني بوده که هر لحظه مشتاق پر کشيدن
از سجاده نماز تا عرش کبريا بودند.
چفيه حتي سفره طعام درويشانه آنان نيز بوده است.
چفيه خاک و خون را،سجود و عروج را و آراميدن و پرواز را با هم ديده است.
آه چفيه حسرت ميخورم به اين همه سعادتي که نصيبت شده.
به من بگو آن زمان که نجواي آنان را با معشوق ميشنيدي،
آن زمان که پر کشيدن آنان به سوي يار را ميديدي،
آن زمان که هزاران نديده و نشنيده آنها را ديدي و شنيدي چه احساسي داشتي؟
کاش لب به سخن باز ميکردي و اين راز را ميگفتي که رمز جاودانگيات چيست؟
اي چفيه ميدانم که تو دفتر ناگشوده رازهاي پنهان جبههاي
به همين خاطر تو را دوست دارم...
اي کاش آن زمان که مولا ميآيد تو نيز باشي
و باز هم پلاک بسيجي نشان سربازانش باشي
و باز هم ماجراي عشق را از سر بگيري ..........
هميشه به ياد شهدا باشيم